کتاب صوتی طلب آمرزش
باد سوزانی که میوزید، خاک و شن داغ را مخلوط میکرد و بصورت مسافران میپاشید. آفتاب میسوزاند و میگداخت. آهنگ یکنواخت زنگهای آهنین و برنجی شنیده میشد که گامهای شتران با آنها مرتب شده بود. گردن شترها لنگر برمیداشت، از پوزهٔ اخمآلود و لوچهٔ آویزان آنها پیدا بود که از سرنوشت خودشان ناراضی هستند.
کاروان خیلی آهسته در میان گرد و غبار از میان راه خاکآلود خاکستریرنگ میگذشت و دور میشد.
چشمانداز اطراف بیابان خاکستریرنگ و شن زار بی آب و علف بود که تا چشم کار میکرد، روی هم موج میزد و بعضی جاها به شکل پشتههای کوچک دو طرف جاده ممتد میشد. فرسنگها میگذشت بدون اینکه یک درخت خرما این منظره را تغیییر بدهد، هر جا در چالهای یک مشت آب گندیده بود، دور آن خانوادهای تشکیل شده بود. هوا میسوزاند، نفس آدم پس میرفت، مثل اینکه وارد دالان جهنم شده باشند.
سی و شش روز بود که کاروان راه میپیمود، دهنها همه خشک، تنها رنجور، جیبها تهی، پول مسافران مانند برف جلو تابش آفتاب عربستان بخار میشد.
ولی امروز وقتیکه سردستهٔ مکاریها روی «تپه سلام» رفت و از زوار انعام گرفت، گلدستههای طلائی نمایان گردید و همهٔ مسافران صلوات فرستادند، مثل این بود که جان تازهای به کالبد رنجورشان دمیده شد.
خانم گلین و عزیز آقا با چادرهای عبائی بور خاکآلود از قزوین تا اینجا در کجاوه تکان میخوردند. هر روزی بنظرشان یکسال میآمد عزیز آقا خورد و خمیر شده بود، اما با خودش میگفت: «خیلی خوبست، چون برای زیارت میروم.»
عرب پابرهنهای با صورت سیاه و چشمهای دریده و ریش کوسه زنجیر کلفت آهنین در دست داشت و به ران زخم قاطر میزد و گاهی برمیگشت و صورت زنها را یکی یکی برانداز میکرد.
مشدی رمضان علی که مرد آنها بود، با حسین آقا ناپسری عزیز آقا در دولنگه کجاوه نشسته بودند و با دقت پولهایش را میشمرد.
خانم گلین رنگ پریده، پردهٔ میان کجاوهٔ خودشان را پس زد سرش را تکان داد و به عزیز آقا که در لنگهٔ دیگر نشسته بود گفت:
«از دور که گلدسته را دیدم روحم پرواز کرد. بیچاره شاباجی قسمتش نبود.»
عزیز آقا که با دست خالکوبیده، بادزن در دست، خودش را باد میزد جواب داد:
«خدا بیامرزدش، هر چه باشد ثواب کار بود. اما چطور شد که افلیج شده بود؟»
«با شوهرش دعوا کرد، طلاق و طلاقکشی شد. بعد هم ترشی پیاز خورد، صبح از نصف تنهاش افلیج شد. هر چه دوا درمان کردیم، خوب نشد. من با خودم آوردمش تا حضرت شفایش بدهد.»
«لابد تکان راه برایش خوب نبوده.»
“اما روحش رفت به بهشت. آخر زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر بمیرد آمرزیده شده.»
«هر وقت این تابوتها را میبینم تنم میلرزد. نه، من میخواهم که توی حرم بروم، درد دلم را با حضرت بکنم. بعد هم یک کفن برای خودم بخرم، آنوقت بمیرم.»
«دیشب شاه باجی را خواب دیدم. دور از حالا، شما هم بودید. در باغ سبز بزرگی گردش میکردیم. یک سید نورانی با شال سبز عبای سبز، عمامهٔ سبز، قبای سبز نعلین سبز جلو ما آمد. گفت: خوش آمدید صفا آوردید. بعد با انگشتش یک عمارت سبز بزرگ را نشان داد و گفت: بروید خستگیتان را در بکنید. آنوقت از خواب پریدم.»
«خوشا به سعادتش!»
قافله با جنجال میرفت و چاووش آن جلو میخواند:
«هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله،»
«هر که دارد سر همراهی ما بسم الله.»
دیگری جواب میداد:
«هر که دارد هوس کرب و بلا خوش باشد،»
باز اولی میخواند:
«چه کربلاست که آدم بهوش میآید،»
« نالهٔ زینب بگوش میآید.»
دوباره دومی جواب میداد:
«چه کربلاست، عزیزان خدا نصیب کند،
خدا مرا بفدای شه غریب کند»
چاووش اولی بیرقش را بحرکت میآورد و بفریاد بلند میخواند:
«بریده باد زبانی نگوید این کلمات!
که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات
به یازده پسران علی ابوطالب
بماه عارض هریک جدا جدا صلوات»
و در آخر هر شعر تمام زوار دسته جمعی صلوات بلند میفرستادند.
گنبد طلائی باشکوهی با منارههای قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینهٔ آن نمایان گردید که میان خانههای گلی مثل وصلهٔ ناجور بود. نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکانهای کوچک بود. در اینجا ازدحام مهیبی بر پا شد: عربهای پاچه ورمالیده، صورتهای احمق فینه بسر، قیافههای آب زیر کاه عمامهای با ریشها و ناخنهای حنا بسته و سرها تراشیده تسبیح میگردانیدند و با نعلین و عبا و زیر شلواری قدم میزدند. زبان فارسی حرف میزدند، یا ترکی بلغور میکردند، یا عربی از بیخ گلو و از توی رودههایشان درمیآمد و در هوا غلغل میزد. زنهای عرب با صورتهای خال کوبیدهٔ چرک چشمهای واسوخته، حلقه از پره بینیشان گذرانده بودند. یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فروکرده بود.
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری میکرد: یکی نوحه میخواند، یکی سینه میزد، یکی مهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت، یکی جن میگرفت، یکی دعا مینوشت، یکی هم خانه کرایه میداد.
جهودهای قبا دراز از مسافران طلا و جواهر میخریدند.
جلو قهوهخانهای عربی نشسته بود، انگشت در بینیش کرده بود و با دست دیگرش چرک لای انگشتهای پایش را درمیآورد و صورتش از مگس پوشیده شده بود و شپش از سرش بالا میرفت.
کاروان که ایستاد، مشدی رمضان و حسین آقا جلو دویدند، کمک کردند، خانم گلین و عزیز آقا را از کجاوه پائین آوردند. جمعیت زیادی به مسافران هجوم آورد. هر تکه از چیزهایشان به دست یکنفر بود و آنها را به خانهٔ خودشان دعوت میکردند. ولی درین میان عزیر آقا گم شد. هر چه دنباش گشتند، از هر که پرسیدند بیفایده بود.
بالاخره، بعداز آنکه خانم گلین و حسین آقا و مشدی رمضان یک اتاق کثیف گلی از قرار شبی هفت روپیه کرایی کردند، دوباره به جستجوی عزیز آقا رفتند. تمام شهر را زیر پا کردند. از کفشدار و از زیارتنامه خوانها یکی یکی سراغ عزیز آقا را به نام و نشانی گرفتند. اثری از او بدست نیامد. آخر وقت بود، صحن کمی خلوت شد. خانم گلین برای نهمین بار داخل حرم شد و دید که دستهای زن و آخوند دور زنی گرد آمدهاند که بقفل ضریح چسبیده آنرا میبوسد و فریاد میزند:
«یا امام حسین جونم، بدادم برس! سرازیری قبر، روز پنجاه هزار سال، وقتیکه همهٔ چشمها میرود روی کاسه سرهاشان چه خاکی بسرم بریزم؟ بفریادم برس! بفریادم برس! توبه، توبه، غلط کردم، مرا ببخش!»
هرچه از او میپرسیدند مگر چه شده، جواب نمیداد. بالاخره پس از اصرار زیاد گفت:
«من یک کاری کردهام، میترسم سیدالشهدا مرا نبخشد.»
همین جمله را تکرار میکرد و سیل اشک از چشمانش سرازیر بود. خانم گلین صدای عزیز آقا را شناخت، جلو رفت. دست او را کشید برد در صحن و بکمک حسین آقا او را به خانه بردند، دورش جمع شدند. بعد از آنکه دو تا چائی شیرین باو دادند و یک قلیان برایش چاق کردند، عزیز آقا شرط کرد که حسین آقا از اتاق بیرون برود تا سرگذشت خودش را نقل بکند. حسین آقا که از در بیرون رفت، عزیز آقا قلیان را جلو کشید و اینجور شروع کرد:
«گلین خانم جونم، میدانی که وقتی من به خانه گدا علی خدا بیامرز رفتم، سه سال ما همچنین زندگی کردیم که سکینه سلطان سرکوب گدا علی را سر شوهرش میزد. گدا علی مرا میپرستید و روی سرش میگذاشت. ولی در این مدت من آبستن نشدم، برای همین بود که شوهرم حاشاولله کشتیارم شد که من بچه میخواهم، هر شب تنگ دلم مینشست و میگفت: این بدبختی را چه بکنم؟ اجاقم کور است. من هر چه دوا ودرمان کردم، دعا گرفتم، آخرش بچهام نشد تا اینکه یکشب گدا علی پیش من گریه کرد و گفت: اگر تو رضایت بدهی، یک صیغه میگیرم، برای اینکه خدمت خانه را بکند و بعد از آنکه بچه پیدا کردم طلاقش میدهم و تو بچه را وجه فرزندی بزرگ میکنی. من هم گول آن خدا بیامرز را خوردم و گفتم: چه عیبی دارد! خودم اینکار را بگردن میگیرم. فردای همانروز چادر کردم، رفتم خدیجه دختر حسن ماستبند را که زشت و سیاه و آبلهرو بود برای شوهرم خواستگاری کردم. وقتیکه خدیجه وارد خانهمان شد، سر تا پایش را ارزن میریختی پائین نمیآمد، اگر دماغش را میگرفتی جونش درمیرفت. خوب، من خانم خانه بودم، خدیجه هم کار میکرد، دیزی بار میگذاشت، خانم، یکماه نگذشت که آبی زیر پوستش رفت، استخوان ترکانید و شکمش گوشت نو بالا آورد. آنوقت زد و آبستن شد. خوب دیگر معلوم بود خدیجه پیازش کونه کرد. شوهرم همه حواسش پیش او بود. اگر چله زمستان آلبالو ویار میکرد، گدا علی از زیر سنگ هم شده بود برایش میآورد. من شده بودم سیاه بخت و سیاه روز! هر شب که گدا علی خانه میآمد دستمال هل و گل را اتاق خدیجه میبرد و من هم از صدقه سر او زندگی میکردم. -خدیجه دختر حسن ماستبند که وقتی وارد خانه ما شد، یک لنگه کفشش نوحه میخواند و یکیش سینه میزد، حالا به من تکبر میفروخت. آنوقت پشت دستم زدم و فهمیدم که عجب غلطی کردهام.
خانم، نه ماه من دندان روی جگر گذاشتم و جلو دروهمسایه با سیلی روی خود را سرخ نگه میداشتم. اما روزها که شوهرم خانه نبود، خدیجه را خوب میچراندم. خاک برایش خبر نبرد، پیش شوهرم به او بهتان میزدم، میگفتم: سر پیری عاشق چشم وزغ شدی! تو اصلاً بچهات نمیشود. این تخم مول است. خدیجه از مشدی تقی قاشقتراش آبستن است خدیجه هم برای من انگشت توی شیر میزد و پیش گدا علی برایم مایه میگرفت. چه درد سرتان بدهم؟ هر روز خانهمان الم شنگهای بپا بود که نگو و نشنو. همه همسایهها از دست داد و بیداد ما به عذاب آمده بودند. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که مبادا بچه پسر باشد رفتم سر کتاب باز کردم جادو جنبل کردم خدا به دور، انگاری که خدیجه گوشت خوک خورده بود، جادو بهش کارگر نمیشد. روز به روز گندهتر میشد تا اینکه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدیجه خانم زایید آنهم چه؟ یک پسر.
خانم، من تو خانه شوهرم شدم سکه یک پول! نمیدانم خدیجه مهره مار با خودش داشت یا چیز بخورد گدا علی داده بود. خانم جون، قربانتان همین زنیکه شرنده را که خودم رفتم از محله پنبه ریسه آوردم، دندانم را شمرده بود. روبروی شوهرم به من گفت: عزیز آقا، بیزحمت من دستم نمیرسد، کهنههای بچه را بشورید. این را که گفت من آتشی شدم روبروی گدا علی هر چه از دهنم درآمد به خودش و بچهاش گفتم، به گدا علی گفتم مرا طلاق بده، اما آن خدا بیامرز دستهای مرا ماچ میکرد، میگفت: چرا اینجور میکنی؟ میترسم شیر اعراض دهن بچه بگذارد. تو همین قدر بگذار بچه راه بیفتد آنوقت خدیجه را طلاق میدهم. اما دیگر از زور خیالات خواب و خوراک نداشتم تا اینکه خدایا توبه برای اینکه دل خدیجه را بسوزانم یک روز همینکه رفت حمام و خانه خلوت شد، من هم رفتم سر گهواره بچه سنجاق زیر گلویم را کشیدم. رویم را برگردانیدم و سنجاق را تا بیخ توی ملاج بچه فروکردم. بعد هولکی از اتاق بیرون دویدم. خانم این بچه دو شب و دو روز زبان به دهن نگرفت. هر فریادی که میزد بند دلم پاره میشد. هر چه برایش دعا گرفتند، دوا و درمان کردند بیخود بود روز دوم عصر مرد.
خوب پیدا بود، خدیجه و شوهرم برای بچه گریه کردند، غصه خوردند، اما من مثل این بود که روی جگرم آب خنک ریختند با خودم گفتم اقلاً حسرت پسر به دلشان ماند! دو ماه از این بین گذشت، دوباره خدیجه آبستن شد. این دفعه نمیدانستم چه خاکی به سرم کنم. خانم، به همان شازده حسین قسم که از زور غصه دو ماه بیهوش و بیگوش ناخوش بستری شدم. سر نه ماه خدیجه یک پسر دیگر ترکمون زد و دوباره عزیز نازنین شد. گدا علی برای بچه جانش درمیرفت خدا به قوم موسی دستغاله داده بود، به او هم یک پسر کاکل زری! دو روز خانه نشست و بچه قنداقی را مثل دسته هونگ جلوش گذاشته بود و تماشا میکرد. باز همان آش و همان کاسه! خانم این دست خودم نبود نمیتوانستم هوو و بچهاش را ببینم، یک روز خدیجه دستش بند بود ایز گم کردم، باز سنجاق زیر گلویم را کشیدم و توی ملاج بچه فروکردم. این بچه هم بعد از یک روز مرد. معلوم بود، باز شیون و واویلا راه افتاد. این دفعه نمیدانید چه حالی بودم از یک طرف قند توی دلم آب کرده بودند که داغ پسر را به دل خدیجه گذاشتم، از طرف دیگر فکر میکردم که تا حالا دو تا خون کردهام. برای بچه زبان گرفته بودم تو سر میزدم، گریه میکردم آنقدر گریه کردم که خدیجه و گدا علی دلشان به حال من سوخت و تعجب کرده بودند که من چقدر بچه هوو را دوست داشتهام -اما این گریهها برای خاطر بچه نبود، برای خودم بود برای روز قیامت، فشار قبر. همان شب شوهرم به من گفت: پس قسمت نبوده که من بچهدار بشوم. میبینی که بچههایم پا نمیگیرند و میمیرند. سر چله نکشید که باز هم خدیجه آبستن شد و شوهرم برای اینکه بچهاش بماند نذر و نیازی نبود که نکرد. نذر کرد که اگر بچه دختر شد او را به سادات بدهد و اگر پسر شد اسمش را حسین بگذارد و موهای سرش را تا هفت سال نچیند، بعد به وزن آن طلا بگیرد و با بچه برود کربلا. سر هشت ماه و ده روز خدیجه پسر سومی را زایید اما این دفعه مثل چیزی که به دلش اثر کرده بود آنی از بچه منفک نمیشد. من هم دو دل بودم که سومی را هم بکشم یا اینکه کاری بکنم که گدا علی خدیجه را طلاق بدهد. اما همه اینها خیالات خام بود. خدیجه باز کیابیای خانه و کدبانو شده بود. با دمش گردو میشکست و هر دم توی دلم واسرنگ میرفت. به من فرمان میداد و بالای حرفش هم حرفی نبود. تا اینکه بچه چهارماهش تمام شد. هر شب و هر روز استخاره میکردم که بچه را بکشم یا نکشم. تا اینکه یک شب با خدیجه دعوای سختی کردم و با خود عهد کردم که سر حسین آقا را زیر آب بکنم. دو روز کشیک کشیدم روز دوم بود، خدیجه رفت از عطاری سر کوچه گل بنفشه بخرد. من دویدم توی اتاق بچه را که خواب بود از توی ننو برداشتم سنجاق را از زیر گلویم کشیدم. اما همینکه آمدم سنجاق را توی پیشانیش فرو بکنم، بچه از خواب پرید و عوض اینکه گریه کند تو رویم خندید. خانم نمیدانید چه حالی شدم. دستم بیاختیار پایین افتاد. دلم نیامد خوب هر چه باشد راست راستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جایش گذاشتم و از اتاق بیرون دویدم آنوقت با خودم گفتم: خوب، تقصیر بچه چیست؟ دود از کنده بلند میشود. باید مادرش را نفله بکنم تا آسوده شوم. خانم حالا که برای شما میگویم تنم میلرزد. اما چه بکنم؟ همهاش به گردن شوهر آتش به جان گرفتهام بود که مرا دست نشانده یک دختر ماست بند کرد. خدایا خاک برایش خبر نبرد.
از کرک گیس خدیجه دزدیدم بردم برای ملا ابراهیم جهود که تو محله راه چمان بنام بود، برایش جادو کردم نعل توی آتش گذاشتم، ملا ابراهیم سه تومان از من گرفت که او را دنبه گداز بکند، به من قول داد که سر هفته نمیکشد که خدیجه میمیرد. اما نشان به آن نشانی که یک ماه گذشت خدیجه مثل کوه احد روزبروز گندهتر میشد! خانم، من اعتقادم از جادو و جنبل و اینجور چیزها سست شد. یک ماه بعد اول زمستان بود که گدا علی سخت ناخوش شد، به طوریکه دو مرتبه وصیت کرد و سه بار تربت حلقش کردیم. یک شب که حال گدا علی خیلی بهم خورده بود من رفتم بازار از عطاری داراشکنه خریدم، آوردم خانه ریختم توی دیزی آبگوشت، خوب بهم زدم و سر بار گذاشتم. برای خودم حاضری خریده بودم، آنرا دزدکی خوردم سیر که شدم رفتم اتاق گدا علی. دو مرتبه خدیجه به من گفت که دیر وقت است برویم شام بخوریم. اما من جوابش دادم که سرم درد میکند. امشب میل ندارم، سر دلم خالی باشد بهتر است.
خانم، خدیجه شام اول و آخری را خورد و خوابید. من رفتم پشت در، گوش ایستادم، صدای نالهاش را میشنیدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود صدایش بیرون نمیآمد. تمام شب را من به بهانه پرستاری پیش گدا علی ماندم. نزدیک صبح بود دوباره ترسان و لرزان رفتم از پشت در گوش دادم، صدای گریه بچه میآمد. اما جرات نکردم در را باز بکنم. برگشتم پیش گدا علی. خانم، نمیدانید چه حالی بودم! صبح که همه بیدار شدند رفتم در اتاق خدیجه را باز کردم، دیدم خدیجه مثل زغال سیاه شده مرده، و از بسکه تقلا کرده بود لحاف و دشک هر کدام یک طرف افتاده بود. من او را روی دشک کشانیدم، لحاف را رویش انداختم بچه گریه و ناله میکرد. از اتاق بیرون آمدم، رفتم دم حوض دستم را آب کشیدم. بعد گریه کنان و تو سر زنان خبر مرگ خدیجه را برای گدا علی بردم.
هر که از من میپرسید خدیجه از چه مرد، میگفتم: چند وقت بود که برای آبستنی دوا و درمان میکرد، وانگهی زیاد چاق شده بود شاید سکته کرده. کسی هم به من شک نیاورد اما من خودم را میخوردم و با خودم میگفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کردهام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم میترسیدم. زندگی به من حرام شده بود، روضه میرفتم، گریه میکردم، به فقیر فقرا پول میدادم اما دلم آرام نمیگرفت. یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که میافتادم خدا میداند چه حال میشدم. آنوقت به خیالم رسید که بروم در کربلا مجاور بشوم و چون گدا علی نذر پسرش کرده بود که با او برویم به کربلا بیمیل نبود که برویم، اما همیشه بهانه میتراشید، این دست آن دست میکرد، میگفت: سال بعد میرویم به مشهد. چون آن صفحات ناخوشی آمده است و همینطور پشت گوش میانداخت تا اینکه او هم عمرش را داد به شما. امسال من کلاهم را قاضی کردم، همه دارائی گدا علی را فروختم، پول نقد کردم، چون خودش وصیت کرده بود. و این بود که وقت حرکت شما و مشدی رمضان را نشانی دادند و از قزوین با هم حرکت کردیم و این جوانی که با من است و مرا ننه خودش میداند، همان حسین آقا پسر خدیجه است. گفتم از اتاق بیرون برود تا حکایتم را نشنود. همه مات به سرگذشت عزیز آقا گوش میدادند. بعد اشک در چشمش پر شد و گفت: حالا نمیدانم خدا از سر تقصیرم میگذرد یا نه، روز قیامت حضرت شفاعتم را میکند یا نه؟ خانم، چندین و چند سال است که من این آرزو را داشتم تا درد دلم را به کسی بگویم: حالا که گفتم انگاری که آب روی آتش ریختند. اما روز قیامت …
مشدی رمضان علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمدهایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه چاپاری شکست، یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا به سن گذاشتهام، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم. همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما، هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلالتر است. خانم گلین قلیان را از دست عزیز آقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت: همین شاه باجی که همراه ما بود، من میدانستم که تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم. بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. میدانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برد سر شاه باجی. من از بسکه توی خانه باو هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم باو نرسد! عزیز آقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت: -:پس… پس شما هم…
خانم گلین همینطورکه پک به قلیان میزد گفت: مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهش باندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.