حراج!

کتاب صوتی عروس شبهای پاریس

250,000  210,000 

کتاب صوتی عروس شبهای پاریس

کتاب صوتی عروس شبهای پاریس

نویسنده : اشرف اعتماد

گوینده :  مهدیه اسفندیاری

تدوین : مهران صابری

انتشارات نظری

این کتاب شامل 14 فصل در 281 صفحه می باشد که به صورت 15 فایل صوتی با حجم کلی در حدود 2 گیگابایت تولید و منتشر شده است

 

 

 

برای خرید کتاب اینجا کلیک کنید

در انبار موجود نمی باشد

توضیحات

کتاب صوتی عروس شبهای پاریس

ماه منير با يه دسته گل زيبا روي صندلي فرودگاه نشسته بود و انتظار مي‌كشيد. بلندگوي فرودگاه، فرود هواپيمايي را كه از آلمان به مقصد ايران حركت كرده بود، اعلام كرد. ماه منير كه از خوشحالي سر از پا نمي‌شناخت، آهسته آهسته با كمر خميده به طرف دري كه محل ورود مسافرين بود، حركت كرد. عينكش را كمي جابه‌‌جا كرد و با دقّت به مسافرين نگاه كرد تا شايد بتواند نوه‌ي عزيزش را ببيند. مريم از دور ماه منير را ديد و شناخت و با عجله در حالي‌كه چمدان چرخدارش را به دنبال خود مي‌كشيد، به طرف ماه‌منير آمد و دستش را دور گردن مادربزرگ حلقه كرد و كلّي لُپ‌هاي چروكيده‌ي ماه منير را بوسيد.

ماه منير دسته گل را به آغوش نوه‌اش داد و با هم به طرف در خروجي فرودگاه حركت كردند. مادر مريم دو سال پيش به رحمت خدا رفته بود و او با پدرش در آلمان زندگي مي‌كرد. يكي از برادرهايش در كانادا پزشك بود و برادر ديگرش در اتريش تحصيل مي‌كرد. چند سال يك‌بار مريم به ايران مي‌آمد و مهمان خانه‌ي مادربزرگش مي‌شد. ماه منير علاقه‌ي زيادي به مريم داشت. مريم مهربان‌ترين نوه‌اش بود.

آنها مشتاقانه به سمت خانه حركت كردند. در راه ماه منير سراغ پدر مريم را گرفت يعني پسرش يوسف را و كمي گله كرد كه «پدرت چند ساله كه به مادر پيرش سر نزده و ديگه مادرش‌رو فراموش كرده» مريم دستش را دور گردن ماه منير انداخت و گفت: «بي‌بي! تورو خدا از دست بابا ناراحت  نباش. خيلي گرفتاره شب‌ها خوابتون رو مي‌بينه قراره يكي دو هفته مونده به عيد تو ايران باشه.»

ماه منير گونه‌هاي خيسش را پاك كرد و گفت:

– خوب شد اومدي مريم جون! شب چلّه دوست نداشتم تنها باشم. فردا شب، شب چِله‌ست. خيلي خوشحالم كه تو كنار مني. شايد سال ديگه اين موقع من نباشم.

– مريم دوباره بوسه‌اي روي لُپ بي‌بي نشاند و گفت:

– خدا نكنه بي‌بي! ايشاءالله سال‌هاي سال زنده باشي. اون‌وقت بهت قول مي‌دم كه شب‌هاي چله بيام پيشت.

صداي ني يوسف، بهم آرامش مي‌داد. نگاه‌هاش كلبه‌ي دلم رو روشن مي‌كرد و آفتاب وجودش گرماي عشقو برام به ارمغان مي‌آورد.

هر روز ديدار ما سپيده‌ي صبح تازه مي‌شد و پيوند عشقمون محكم تر، تنگ غروب كه گوسفندهارو به خونه برمي‌گردونديم، قلب‌هاي عاشق ما به مهماني نيلي آسمون مي‌رفت. بيشتر وقت‌ها يوسف، آهنگ غمگيني مي‌نواخت و دلمو غصه‌دار مي‌كرد. آهنگ‌هايي كه با ني مي‌نواخت، بوي جدايي مي‌داد و من با اعتراض ازش مي‌خواستم كه ديگه اين آهنگ‌هاي غم‌انگيزرو نزنه. يوسف پاك و صادق بود.

از بچگي به هم علاقه داشتيم. از زماني‌كه باباش به رحمت خدا رفته بود، تكيه‌گاه ننه‌ش شده بود. چشماش هميشه مي‌خنديدند. ظاهر و باطنش يكي بود. يه مردونگي داشت كه منو بيشتر جذب مي‌كرد. نمي‌دونم چرا نسبت به من تعصب نشون مي‌داد. دوست نداشت من با دخترهاي ديگه سر چشمه برم. بيشتر وقت‌ها كه براي آوردن آب به سر چشمه مي‌رفتم، سروكله اش پيدا مي‌شد. كوزه‌ي آبو از دستم مي‌گرفت و تا در خونه مي‌آورد؛ بعد بادي به غب غب مي‌نداخت كه «خوب نيست دختر تنها و بدون يه مرد سر چشمه بره» من بيشتر شيفته‌ي همين غيرت و تعصبش بودم.

يه روز يوسف طبق معمول اومد و ايستاد كنار چشمه پشت درخت سنجد و نگام كرد. نگاهش پر از حرف بود. حس كردم خجالت مي‌كشه چيزي بهم بگه. سكوت كرده بود. وقتي به چهره‌ي گرفته‌ش نيگا كردم، پرسيدم چت شده يوسف!؟ مثل بچه‌ها با پشت دستش اشكاشو پاك كرد و گفت: «مي‌خوام برم سربازي ماه منير! دلم مي‌خواد به پام بشيني و شوهر نكني.» بعد از خجالت سرشو پايين انداخت.

چند لحظه سكوت سردي بين ما حاكم شد. من نگاه محبت‌آميزي به يوسف انداختم و گفتم به پات مي‌شينم. لبخند رضايت‌آميزي روي لبهاش نشست و ني رو به گوشه‌ي لب‌هاش چسبوند و شروع به نواختن كرد. با نواي ني چشماي پر از اشكم به سمت آسمون دويد. يوسف همچنان ني مي‌زد. بدون اين‌كه متوجه غم عميقي بشه كه توي دلم لونه كرده.

فرداي اون روز دوباره ديدار ما تو صحرا تازه شد. تنگ غروب كه گوسفندارو جمع كردم تا به خونه برگردم، يوسف هم آماده‌ي برگشت شد. اون با چوبدستي كه دستش بود، گوسفندهارو يه جا جمع كرد تا اونهارو آماده‌ي رفتن به خونه كنه. با حركت گوسفندا كوچه باغ پر از گرد و غبار شد و من هم به همراه گوسفندا به سمت خونه حركت كردم. در ميان گرد و غبار به سختي مي‌تونستم صورت يوسف رو كه از دور به همراه گوسفندا حركت مي‌كرد، ببينم.

موقعي كه چوپان‌ها با سروصدا و به همراه گوسفندها به سمت خونه مي‌رفتند، كوچه باغ باصفا و دل‌انگيز، زيباتر و دل‌انگيزتر به نظر ميومد. صداي هي هي چوپان‌ها و بع بع گوسفندها با هم آميخته مي‌شد و سكوت كوچه باغ رو به هم مي‌زد. ديوارهاي كاه گلي و سپيدارهاي بلند كه سر برافراشته بودند، فضاي كوچه باغ رو با طراوت‌تر كرده بودند قسمتي از آسمون سرخ و نارنجي بود. تماشاي غروب خورشيد خيلي دل‌انگيز بود.

يه عصر قشنگ جمعه بود. كنار چشمه‌اي كه از بغل ديوار خونه‌مون رد مي‌شد، نشسته بودم و رخت‌ها رو مي‌شستم. يوسف درحالي‌كه سوار اسب بود، كنار چشمه اومد. به زحمت تونست از روي اسب پياده شه. افسار اسبو به طرف چشمه هدايت كرد تا اسبش كمي آب بخوره. وقتي چشمش به من افتاد، كمي خودشو جمع و جوركرد و با لحن قوي و آهنگيني گفت:

ماه منير از بچگي خاطرت رو مي‌خواستم. اما چيزي از دوست داشتن نمي‌دونستم دلم مي‌خواد تو عشق منو بي‌جواب نذاري و شريك زندگيم بشي.

مجموعه ققنوس

#مهدیه اسفندیاری

#عروس شبهای پاریس

شاید شما این را نیز دوست داشته باشید…