کتاب صوتی رایگان گرداب قسمت 01

هدایت داستان کوتاه گرداب را نخستین بار در 1311 ش در مجموعـۀ سه قطره خـون منـتشر ساخت. داستان ‏گرداب از جمله داستان هایی است که هـدایت پس از بازگشت از پاریـس و به دنبـال انتشار داستان هایی که در آنجا ‏نوشته و در 1309ش در مجموعۀ زنده به گور منتشر ساخته بود، در ایران نوشت. گرداب داستانی است که از نظر ‏ساختاری کامل و بدون نقـص اسـت. ماجـرا از زمانـی آغـاز می شود که همایون ماه آفرید پس از به خاک سپاری ‏دوست صمیمی اش بهرام میرزا ارژن پور، که به طرز فجیعی با شلیک گلوله به شقیقه خودکشی کرده، در روزی ‏برفی، از پشت شیشه های مات از بخار، به چرخش دانه های برف، که بر شیروانی خانۀ همسایه می نشیند، خیره ‏شده و به مرگ غم انگیز دوستش فکر می کند. خبر را پریروز تلفنی، در اداره به او داده اند و او به سرعت درشکه ‏گرفته و به خانۀ بهرام میرزا رفته است. اینک، چهرۀ خون آلود و مغز پریشان بهرام میرزا را به خاطر می آورد و غمی ‏سنگین، او را از درون می خورد و با خود زیر لب زمزمه می کند:‏

«‏ آیا راست است؟… آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم مابین هزاران مردۀ دیگر، میان خاک ‏سرد نمناک خوابیده … کفن به تنش چسبیده! دیگر، نه اول بهار را می بیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفۀ ‏غمگین مانند امروز را… آیا روشنایی چشم او و آهنگ صدایش بکلی خاموش شد!… او که آنقدر خندان بود و ‏حرف های با مزه می زد…‏».[1]

‏این پرسش های پی در پی او را به شدت آزار می دهد، پرسش هایی که پاسخی ندارند. پرسش ها از همسرش، ‏بدری، نیز به پاسخ درستی نمی انجامد. پیوسته، به عکس بهرام میرزا نگاه می کند و افسوس می خورد و افکاری ‏تیره و تار ذهنش را پریشان می سازد:‏

«‏ او باید بمیرد و این سید‎‎[ه]‎‎‏ خانم هف هفوی نود ساله باید زنده باشد، که امروز توی برف و سرما از پاچنار ‏عصا زنان آمده بود، سراغ خانۀ بهرام را می گرفت تا برود از حلوای مرده بخورد. این مصلحت خداست، به نظر زنش ‏طبیعی است و زن او، بدری، هم یک روز به شکل همین سید‎‎‎[ه]‎‎‏‎‏ خانم در می آید. از حالا هم بدون بزک ریختش ‏خیلی عوض شده، حالت چشم ها و صدایش تغییر کرده. صبح زود، که به اداره می رود، هنوز او خواب است. پای ‏چشم هایش چین خورده و تازگی خودش را از دست داده. لابد، زنش هم همین احساس را نسبت به او می کند، که ‏می داند؟ آیا خود او هم تغییری نکرده؟ آیا همان همایون مهربان فرمانبردار و خوشگل سابق است؟ آیا زنش را ‏فریب نداده؟…‏».[2]

همایون و بهرام از آن دوست های به اصطلاح جان در یک قالب بوده اند. دوستی ای که از دوران دبستان آغاز ‏شده است:‏

«‏ در این مدت هژده سال، به اندازه ای روح و فکر آنها به هم نزدیک شده بود که نه تنها افکار و احساسات خیلی ‏محرمانۀ خودشان را به یکدیگر می گفتند بلکه خیلی از افکار نهانی یکدیگر را نگفته درک می کردند».‏[3]

‏و در این میان چیزی که برای همایون و همسرش، بدری، شگفت آور است، پنهان کردن اندیشۀ خودکشی از ‏سوی بهرام و انگیزۀ آن بوده است. زیرا بهرام افکار و احساسات پنهان خود را نیز با همایون در میان می گذاشته ‏است.‏

‏ کتاب صوتی رایگان گرداب قسمت 01

همایون کارمند ادارۀ گمرک است و سه سال از زندگی کاری خود را در سمت مأمور در بندر گز گذرانده است و ‏در این سه سال، همسر او، بدری و دخترش، هما، در تهران بوده اند و سرپرستی این خانوادۀ کوچک در تهران بر ‏عهدۀ دوستش، بهرام، بوده است و به قول بدری، زنش: « نگذاشت آب تو دل اهل خانه تکان بخورد». شدت علاقۀ بهرام ‏به هما به اندازه ای است که بدری در این باره به همایون می گوید:‏

«‏… بندرگز که بودی هما سرخک گرفت، ده شبانه روز این مرد پای بالین این بچه پرستاری می کرد. خدا ‏بیامرزدش!‏». [4]

‏هر جمعه این خانوادۀ کوچک، در اتاق سردستی خود، می نشینند و بهرام نیز به آنان می پیوندد و با همایون ‏تخته نرد بازی می کند و صدای خنده و شادی بلند می شود اما این جمعه مانند جمعه های پیشین نیست. روزی ‏سرد و برفی است و خانواده کنار بخاری گرد آمده و غم و اندوه حکم فرماست. پریروز، چهارشنبه، خبر خودکشی ‏بهرام میرزا را به همایون داده اند و او سراسیمه خود را به خانۀ آنها رسانده است. اینک، سرگشتگی و پریشانی در ‏فضای خانه موج می زند و حتی، دختر کوچک خانواده، یعنی هما، نیز این دگرگونی ناگهانی را احساس کرده است. ‏پرسش های زن و شوهر از یکدیگر بی جواب می ماند و در این هنگام است که در باز می شود و خدمتکار پاکتی ‏لاک و مهر شده به دست همایون می دهد. همایون پاکت را می گشاید و نامه ای به خط بهرام در آن می یابد:‏

«‏ الان که یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته، به تاریخ 13 مهر 1311 اینجانب، بهرام میرزای ارژن پور، از ‏روی رضا و رغبت، همۀ دارایی خود را به هما خانم ماه آفرید بخشیدم.‏

‏ بهرام ارژن پور». [5]

‏ ظاهراً، خودکشی بهرام میرزا باید حداقل دو ماه پس از نگارش این وصیت نامه یعنی زمانی که هوا سرد شده و ‏برف می بارد، رخ داده باشد زیرا در مهر ماه هوا آن قدر سرد نیست و علاوه بر آن برف نمی بارد!‏

‏ وقتی همایون برای همسرش توضیح می دهد که بهرام همۀ دارایی خود را به هما بخشیده، بدری تنها ‏می گوید: چه مرد نازنینی!. این شگفت زدگی همراه با ملاطفت، به تنفری که از لحظاتی پیش در وجود همایون ‏جوانه زده، شدت بخشیده و او را نسبت به همسرش بدبین می سازد. شکی نیست که بهرام انگیزۀ خودکشی را از ‏نزدیک ترین دوست خود پنهان ساخته است. همایون گمان می کند که فرسودگی ناشی از کار علت آن بوده و ‏می گوید:‏

« ‏… از سفر که برگشتم، حس کردم تغییر کرده. ولی چیزی به من نگفت، گمان کردم این گرفتگی او برای ‏کارهای اداری است… چون کار اداره روح او را پژمرده می کرد، بارها به من گفته بود… اما او هیچ مطلبی را از من ‏نمی پوشید».[6]

‏ و بدری چنین اظهار می کند:‏

«‏ شاید چیزی داشته که اگر به تو می گفت می ترسید غمگین بشوی، ملاحظه ات را کرده. آخر هرچه باشد تو ‏زن و بچه داری، باید به فکر زندگی باشی، اما او…‏». [7]

‏ بدری، شاید بدون اینکه مقصودی داشته باشد، تنها عقیدۀ خود را گفته اما همین موضوع همایون را نسبت به ‏او بدبین می کند:‏

«‏ سرش را با حالت پر معنی تکان داد، مثل اینکه خودکشی او اهمیتی نداشته. دوباره، خاموشی آنها را به فکر ‏وادار کرد. ولی همایون حس کرد که حرف های زنش ساختگی و محض مصلحت روزگار است. همین زن، که هشت ‏سال پیش او را می پرستید، که آن قدر افکار لطیف راجع به عشق داشت!، در این ساعت مانند اینکه پرده ای از ‏جلو چشمش افتاد، این دلداری زنش در مقابل یادگارهای بهرام او را متنفر کرد. از زنش بیزار شد که حالا مادی، ‏عقل رس، جا افتاده و به فکر مال و زندگی دنیا بود و نمی خواست غم و غصه به خودش راه بدهد. و دلیلی که ‏می آورد این بود که بهرام زن و بچه نداشته! چه فکر پستی، چون او خودش را از این لذت عمومی محروم کرده ‏مردنش افسوسی ندارد. آیا ارزش بچۀ او در دنیا بیش از رفیقش است؟ هرگز! آیا بهرام قابل افسوس نبود؟ آیا در ‏دنیا کسی را مانند او پیدا خواهد کرد؟…‏».[8]

‏ در حقیقت، بدبینی همایون نسبت به زنش از همین لحظه آغاز شده است. پس از دریافت نامۀ بهرام، لحظاتی ‏به عکس او خیره می شود و بعد، نگاهی به چهرۀ دخترش هما می اندازد:‏

« ‏… ناگهان چیزی به نظرش رسید که بی اختیار لرزید. مانند اینکه پردۀ دیگری از جلو چشمش افتاد: دخترش ‏هما بدون کم و زیاد شبیه بهرام بود، نه به او رفته بود و نه به مادرش. چشم هیچ کدام از آنها زاغ نبود، دهن ‏کوچک، چانۀ باریک، درست همۀ اسباب صورت او مانند بهرام بود. اکنون، همایون پی برد که چرا بهرام آنقدر هما را ‏دوست داشت و حالا، هم بعداز مرگش، دارایی خود را به او بخشیده! آیا این بچه ای که آن قدر دوست داشت، ‏نتیجۀ روابط محرمانۀ بهرام با زنش بود؟ آن هم رفیقی که با او جان در یک قالب بود و آن قدر به هم اطمینان ‏داشتند؟ زنش سال ها با او راه داشته بی آنکه او بداند و در تمام این مدت، او را گول زده، مسخره کرده و حالا، هم ‏این وصیت نامه، این دشنام پس از مرگ را برایش فرستاده، نه، او نمی توانست همۀ اینها را به خودش هموار ‏بکند…».‏ [9]

‏ چنین اندیشۀ ویرانگری رفته رفته بحران روحی همایون را تشدید کرده و بنای پرخاشگری را گذاشته و ‏همسرش را متهم به خیانت می کند و هما را دختر بهرام دانسته و وصیت نامه را مچاله کرده و در بخاری می اندازد:‏

«‏ آره، دختر تو… دختر تو… بردار ببین. می خواهم بگویم که حالا چشمم باز شد، فهمیدم چرا بخشش کرده، پدر ‏مهربانی بوده. اما تو به قولی خودت هشت سال است که…‏ ».[10]

‏ و در اینجا بدری اختیار از کف می دهد و یکی از رازهای خانوادگی را بر ملا می سازد:‏

«‏ که توی خانۀ تو بودم، که همه جور ذلت کشیدم، که با فلاکت تو ساختم، که سه سال نبودی خانه ات را نگه ‏داشتم، بعد هم خبرش را برایم آوردند که در بندرگز عاشق یک زنیکۀ شلختۀ روسی شده بودی. حالا، هم این مزد ‏دستم است، نمی توانی بهانه ای بگیری، می گویی بچه ام شکل بهرام است. ولی من دیگر حاضر نیستم… دیگر یک ‏دقیقه توی این خانه بند نمی شوم…‏». [11]

‏ از این به بعد سیر حوادث تند می شود و همه چیز سرعت می گیرد و در چشم بر هم زدنی، حاصل یک ‏زندگی در هم می پیچد. همایون احساس می کند که کابوسی هولناک زندگی  اش را دربر گرفته:‏

«‏… همایون مات و منگ به سر جای خودش ایستاده بود. می ترسید که سرش را بلند کند، نمی خواست باور ‏بکند که این پیش آمدها راست است. از خودش می پرسید: شاید دیوانه شده و یا خواب ترسناکی می بیند، ولی ‏چیزی که آشکار بود از این به بعد این خانه و این زندگی برایش تحمل ناپذیر بود و دیگر نمی توانست دخترش ‏هما را، که آنقدر دوست داشت، ببیند. نمی توانست او را ببوسد و نوازش بکند. یادگار گذشتۀ رفیقش چرکین شده ‏بود. از همه بدتر زنش، هشت سال پنهانی با یگانه دوستش راه داشته و کانون خانوادگی او را آلوده کرده بود. همۀ ‏اینها در خفای او. بدون اینکه بداند! همه بازیگرهای زبردستی بوده اند. تنها او گول خورده و به ریشش خندیده اند. ‏از سرتاسر زندگی اش بیزار شد. از همه چیز و همه کس سرخورده بود. خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس ‏کرد. راه دیگری نداشت مگر اینکه در یکی از شهرهای دور یا یکی از بندرهای جنوب به مأموریت برود و باقی ‏زندگی اش را در آنجا به سر ببرد و یا اینکه خودش را سر به نیست بکند. برود جایی که هیچ کس را نبیند. صدای ‏کسی را نشنود، در یک گودال بخوابد و دیگر بیدار نشود. چون برای نخستین بار حس کرد که میان او و همۀ ‏کسانی که دور او بودند گرداب ترسناکی وجود داشته که تا کنون پی نبرده بود».‏[12]

‏ از این پس، لحظه های پریشانی و سرگردانی همایون و پرسه زدن های بی هدف او در کوچه ها و خیابان ها ‏آغاز می شود. همسرش به همراه دختر کوچکش خانه را ترک کرده اند. خانه سرد و خالی است و از پناه بردن به ‏آن وحشت دارد. به یاد روزهایی می افتد که در محل کارش عمر را سپری می کرد اما یک امید او را سر پا نگه ‏می داشت و آن هم بازگشت به خانه و دیدار دوبارۀ بدری و هما و بهرام بود ولی این امید هم به باد رفته بود:‏

«‏… ساعت های یکنواختی که در اتاق کوچک گمرک پشت میز نشسته بود و پیوسته همان کاغذ ها را سیاه ‏می کرد به یاد آورد، گاهی همکارش ساعت را نگاه می کرد و خمیازه می کشید، دوباره قلم را بر می داشت و همان ‏نمرات را روی ستون خودش می نوشت، مطابقه می کرد، جمع می زد، دفترها را زیر و رو می کرد. ولی آن وقت یک ‏دلخوشی داشت، می دانست که هر چند چشمش، فکرش، جوانی اش و نیرویش خرده خرده به تحلیل می رود، اما ‏شب که بهرام، دختر و زنش را با لبخند می بیند خستگی او را بیرون می آورد. ولی حالا از هر سۀ آنها بیزار شده ‏بود. هر سۀ آنها بودند که او را به این روز انداخته بودند».‏[13]‏

‏ حتی تصمیم به خودکشی هم می گیرد ولی منصرف می شود. تصویری که هدایت از فضای اطراف همایون ‏می دهد در هماهنگی کامل با روحیۀ اوست:‏

«‏… در دالان پالتو و گالش خود را پوشید. چتر را هم برداشت و از در خانه بیرون رفت. کوچه خلوت بود. ‏تکه های برف آهسته در هوا می چرخید. او بی درنگ راه افتاد، در صورتی که نمی دانست کجا می رود. همین قدر ‏می خواست که از خانه اش، از این همه پیش آمدهای ترسناک بگریزد و دور بشود.‏

‏ از خیابانی سر در آورد که سرد و سفید و غم انگیز بود. جای چرخ درشکه میان آن تشکیل شیارهای پست و ‏بلند داده بود. او آهسته گام های بلند بر می داشت. اتومبیلی از پهلوی او گذشت و برف های آبدار و گل خیابان را ‏به سر و روی او پاشید. ایستاد، لباسش را نگاه کرد که غرق گل شده بود و مثل این بود که او را تسلی داد. در بین ‏راه، برخورد به یک پسر بچۀ کبریت فروش. او را صدا زد. یک کبریت خرید، ولی به صورت او که نگاه کرد دید ‏چشم های زاغ، لب کوچک و موی بور داشت. یاد بهرام افتاد، تنش لرزید و راه خودش را در پیش گرفت. ناگهان ‏جلوی شیشۀ دکانی ایستاد. جلو رفت. پیشانی اش را به شیشۀ سرد چسبانید، نزدیک بود کلاهش بیافتد. پشت ‏شیشه اسباب بازی چیده بودند. آستینش را روی شیشه مالید تا بخار آب روی آن را پاک بکند ولی این کار بیهوده ‏بود. یک عروسک بزرگ با صورت سرخ و چشم های آبی جلو او بود، لبخند می زد، مدتی مات به آن نگریست. ‏یادش افتاد اگر این عروسک، مال هما بود چقدر او را خوشحال می کرد…‏». [14]

‏ همایون از کوچه ها عبور می کند و تصاویری غم انگیز که اندوهش را دو چندان می کند، از برابر دیدگانش ‏می گذرد: مرغ و خروس هایی که پاهایشان به هم بسته شده و از شدت سرما می لرزند، لکه های سرخ خون که بر ‏روی برف ریخته و پسر بچۀ کچلی که جلوی هشتی خانه ای نشسته و بازوهایش از پیراهن پاره اش بیرون زده. ‏شب دیروقت که به خانه باز می گردد، در خواب گزارش روزانه، هراس آور و معوج برابر دیدگانش می آید. هدایت ‏حالات روحی همایون را به دنبال یک سوء ظن، دقیق و با جزئیات توصیف می کند.‏

‏ زندگی همایون دو هفته در پریشانی و در به دری می گذرد. برای فرار از این وضع تصمیم به ترک تهران ‏می گیرد. با تقاضای مأموریت او در گمرک کرمانشاه موافقت می کنند. با این حال، آن قدر نیازمند دیدار هماست ‏که بعضی عصرها دزدکی تا نزدیکی مدرسۀ دخترش می رود و پشت دیوار پنهان می شود تا مشدی علی، خدمتکار ‏خانۀ پدر زنش، که برای همراه بردن هما می آید، او را نبیند. بلیط برای کرمانشاه تهیه می کند و برای بستن ‏چمدان هایش به خانه می رود تا صبح فردا حرکت کند:‏

«‏ وارد خانه اش که شد، یکسر رفت به اتاق سر دستی خودش که میز تحریرش آنجا بود. اتاق شوریده ریخته و ‏پاشیده، خاکستر سرد در پیش بخاری ریخته بود. پارچۀ بنفش خامه دوزی و پاکت بهرام را که وصیت نامچه در آن ‏بود روی میز گذاشته بودند…».‏ [15]

‏ پاکت را بر می دارد و پاره می کند ولی از میان پاکت تکه کاغذی بیرون می افتد که روز دریافت متوجه آن ‏نشده است. تکه پاره ها را کنار هم می چیند و پیامی از بهرام را می خواند که مانند پتکی بر سرش می کوبد:‏

«‏ لابد این کاغذ بعد از مرگم به تو خواهد رسید. می دانم که از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد، چون ‏هیچ کاری را بدون مشورت با تو نمی کردم، ولی برای اینکه سری در میان ما نباشد، اقرار می کنم که من، بدری، ‏زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خود می جنگیدم، آخرش غلبه کردم و دیوی که در من بیدار شده بود ‏کشتم، برای اینکه به تو خیانت نکرده باشم. پیشکش ناقابلی به هما خانم می کنم که امیدوارم قبول شود!‏

‏ قربان تو بهرام».[16]

‏ این نامه سوء ظن او را، که طوفانی در زندگی اش به پا کرده، بی پایه و اساس جلوه می دهد. همایون گیج و ‏منگ چند بار نامه را می خواند و بعد، برای آنکه دخترش را پیش از رفتن به کرمانشاه ببیند، عروسکی را که ‏صورت سرخ و چشم های آبی دارد می خرد و به سوی خانۀ پدر زنش روانه می شود. اما فاجعه ای رخ داده است. ‏مشدی علی خبر سینه پهلو کردن و مرگ هما را به همایون می دهد و او مانند دیوانه ها، بی آنکه وارد خانۀ پدر ‏زنش شود و همسرش، بدری، را ببیند، بدون آنکه چمدان هایش را ببندد، روانه گاراژ می شود تا به طرف کرمانشاه ‏حرکت کند.‏

‏داستان گرداب یک فاجعه است و از هم پاشیدن یک زندگی شیرین را در چشم بر هم زدنی نشان می دهد. ‏همه چیز با سوء ظن همایون نسبت به همسر و صمیمی ترین دوستش آغاز می شود و زمانی این سوء ظن فرو ‏می نشیند که دیگر همایون امیدی به ادامۀ زندگی گذشته ندارد، زیرا نه بهرام هست و نه هما و خود او هم این ‏شهامت را در خود نمی بیند که به دیدار همسرش، بدری برود و از او پوزش بخواهد. با این حال داستان به شکلی ‏طبیعی پیش می رود و هیچ چیز غیرعادی نمی توان در آن یافت. حتی عکس العمل همایون در آخرین لحظه و ‏پس از دریافتن مرگ دخترش قابل درک است. خودکشی بهرام و سپس، سوء ظنی خانمان برانداز چنان او را گیج و ‏منگ کرده که عکس العمل هایش به نظر غیرعادی و در عین حال قابل درک می آید.‏

‏ پیش از آنکه به شرح روایتی دیگر از داستان گرداب، که در سال 1329ش و با عنوان شکنجه به چاپ رسیده ‏است، پردازیم، لازم است تا اندکی از شین پرتو ، نویسندۀ داستان شکنجه سخن گوییم:‏

‏ دکتر شین پرتو با نام اصلی علی شیراز پور پرتو در 2دی ماه 1286ش در بخش کنگاور شهرستان کرمانشاه ‏به دنیا آمد. مادرش هنگام به دنیا آوردن وی به مرگی غم انگیز از دست رفت و این واقعه اندوهی ژرف در روح او بر ‏جای گذارد که تأثیرش در شکل گرفتن روحیۀ هنری او در سال های بعد قابل درک است. پدر و پدربزرگ به ‏تربیت او همت گماشتند و به ویژه، پدربزرگ تأثیری عمیق برشخصیت او به جای گذاشت و مرگ عارفانه و شگفت ‏انگیزش هنگام عبادت بعدازظهر، شین پرتو را، که کودکی بیش نبود، سخت تکان داد و تأثیری رمزآلود بر او نهاد.‏

‏ شین پرتو پس از گرفتن دیپلم دبیرستان، نخست به پاریس و از آنجا به مون پولیه‏[17] رفت. در آغاز در رشتۀ ‏پزشکی به تحصیل پرداخت اما خیلی زود شیفتۀ ادبیات فرانسه شد و تحصیلات خود را در این رشته دنبال کرد. ‏زندگی و تحصیل در فرانسه و آشنایی با مکتب های گوناگون، بینش ادبی و هنری او را شکل داد. شین پرتو پس از ‏پایان تحصیل، به ایران بازگشت و در وزارت امور خارجه، استخدام شد. در 1309ش به انتشار مجله ای ادبی با نام ‏آرمان دست زد که شماری از نویسندگان و شعرای کلاسیک ایران مانند عباس اقبال آشتیانی، بدیع الزمان فروزانفر ‏و ملک الشعراء بهار و دیگران با آن همکاری می کردند. در همین سال هاست که صادق هدایت، بزرگ علوی، ‏مسعود فرزاد و مجتبی مینوی در برابر استادان ادبیات کهن معروف به گروه سبعه، که تنی چند از آنان نیز با آرمان ‏همکاری می کنند، موضع می گیرند و به نوگرایی در ادبیات ایران دست می زنند. شکل گیری این گروه چهار نفره ‏بی شک آغازی است در پیدایش ادبیات نوین ایران. هدایت، علوی و شین پرتو، به دلیل کینۀ مشترکشان نسبت ‏به یورش بیگانگان به ایران، در 1310ش مجموعه ای را با نام انیران منتشر می کنند که شامل سه داستان شب بد ‏مستی از شین پرتو، دربارۀ حملۀ اسکندر مقدونی؛ دیو… دیو… از بزرگ علوی، دربارۀ یورش تازیان؛ و سایۀ مغول از ‏صادق هدایت، دربارۀ یورش مغولان به ایران است. شین پرتو نخست به سمت سرکنسولی ایران در بغداد و سپس به ‏مقام سفیر ایران در هندوستان برگزیده می شود. او در هند نیز فعالیت های فرهنگی خود را ادامه می دهد. ‏اوپانیشادها با ترجمه و چاپی نوین به زبان فارسی، در دوران سفارت وی، منتشر می شود. در 1315ش، شین پرتو ‏چند روزی به ایران می آید و با هدایت تماس می گیرد و از او دعوت می کند تا همراهش به هند رود. هدایت این ‏دعوت را می پذیرد و نزدیک یک سال را در آپارتمان شین پرتو زندگی می کند. در همین سفر است که هدایت رمان ‏بوف کور را، که پیش از این نوشته، به صورت پلی کپی در نسخه های معدود به چاپ می رساند و بر آنها جملۀ «غیر ‏قابل انتشار در ایران» را می نویسد. دربارۀ این سفر به تفصیل سخن خواهیم گفت، به ویژه که عقاید شین پرتو در‏بارۀ هدایت و آثارش احتمالاً در این سفر شکل گرفته است. ‏

کتاب صوتی رایگان گرداب قسمت 01

دکـتر شیـن پرتـو

‏دکـتر شیـن پرتـو در شاخـه هـای گوناگون ادبیـات یعنی شعر، داستان کـوتاه، رمـان، تحـقیق ادبی و نیز تحـقیق ‏فلسفـی آثاری بر جای گذاشتـه که گفت و گو دربارۀ همـۀ آنها از دایـرۀ موضوع مـورد بحـث ایـن مقالـه بیـرون است اما ‏به اشاره می توان دربـارۀ برخـی از آنها سخـن گفت. در زمینـۀ شعـر، شیـن پرتـو پیرو شعـر آزاد است و به محـتوا توجـه ‏دارد و دیـگر زیبایی های کلامـی را در خدمت محتوا به کار می گیرد. اندیشۀ شین پرتو در شعرها و داستان های ‏کوتاهش، او را مدافع انسان ستمدیده نشان می دهد و حتی، فراتر از آن می رود و گاه به راه چاره نیز اشاره می کند. ‏در مجموعۀ اشعار خوشۀ پروین شعرهای ستارۀ سرخ، هرگز اندیشۀ مردمی نمی میرد، آموزگار بدبخت، ‏‏عنکبوت سودکش و باز روز دگر گذشت آشکارا از اندیشۀ رهایی کارگران و زحمتکشان سخن می گوید، بدون ‏آنکه شعاری بدهد. ‏

‏ داستان های کوتاه شین پرتو نیز او را در ردیف نویسندگان برجستۀ نسل اول و از بنیان گذاران داستان های ‏کوتاه نشان می دهد. تلاش شین پرتو در پردازش چهره های تاریخی و گوشه های پنهان تاریخ ایران پیش از ‏یورش تازیان بسیار موفق و درخور ستایش است و از این دیدگاه می توان او را در ردیف نخستین نویسندگان ‏داستان های تاریخی ایران به شمار آورد. در این میان، داستان های کوتاه واحدالیموت، فتنۀ تاراب، بهای ‏عشق و خوشبختی بازیافته را می توان از نمونه های تابناک داستان های کوتاه ایرانی دانست. داستان کوتاه ‏‏شب بدمستی  از مجموعۀ انیران نیز از نمونه های موفق و از نخستین آثار او شمرده می شود. در میان آثار ‏داستانی و مجموعۀ اشعار او می توان به پهلوان زند، در گرو پول، کو عشق من، ویدا، دختر دریا، غژمه، ژینوس، ‏سمندر، کام شیر، هفت چهره، سایۀ شیطان، شقایق سوزان و بیگانه ای در بهشت اشاره کرد. ‏

‏ دکتر شین پرتو به زبان های فرانسه و انگلیسی تسلط کامل داشت و آثاری را مستقیماً به این زبان ها نوشت و ‏منتشر کرد. برای مثال پروشیما[18] و زرتشت[19] ‏را به انگلیسی و بودای زنده[20]‏ را به زبان فرانسه نوشت. او در زمینۀ ‏ادبیات کودکان نیز کتاب هایی به نگارش در آورد. شوربختانه شین پرتو بیش از یک سوم از زندگی پر بار خویش را ‏تا زمان خاموشی در نابینایی به سر برد، با این حال نزدیک به ده اثر پژوهشی خود را در همین دوران نگاشت و به ‏چاپ رساند که در این میان چهار اثر به زبان های فرانسه و انگلیسی است و میزان تسلط او را به هر دو زبان نشان ‏می دهد. دکتر شین پرتو در آبان ماه 1376ش در سن نود سالگی زندگی را بدرود گفت.‏

‏ در 1329ش، مجموعه ای از داستان های شین پرتو در دو بخش انتشار می یابد. در بخش دوم این ‏مجموعه، داستانی با عنوان شکنجه خودنمایی می کند. این داستان توجه هر کسی را که با آثار هدایت آشنایی ‏داشته باشد بر می انگیزد. نکتۀ بسیار جالب در مورد داستان شکنجه این است که شین پرتو دقیقاً روایتی دیگر از ‏محتوای داستان گرداب را پس از گذشت هژده سال از چاپ داستان صادق هدایت آورده است. اینک به بررسی ‏داستان شکنجه می پردازیم:‏

‏ در این داستان، نیز با دو دوست با نام های همایون و بهرام رو به رو هستیم. همایون همسری به نام بدری و ‏دختری هفت ساله به نام هما دارد. همایون و بهرام از خیلی پیش با یکدیگر دوست هستند. خانواده های هر دو در ‏یک محله و در یک کوچه زندگی می کرده اند و پدرانشان نیز با یکدیگر دوست بوده اند. همایون کارمند گمرک ‏است و مدتی را برای بازرسی دفاتر گمرکی در بندرگز در مأموریت به سر برده است. این ویژگی ها با ویژگی های ‏داستان گرداب کاملاً همخوانی دارد. داستان شکنجه از جایی آغاز می شود که همایون و بهرام در یک روز تعطیل، ‏پس از صرف ناهار، در خانۀ همایون به بازی تخته نرد نشسته اند. هما، دختر هفت سالۀ همایون، دور و بر بهرام ‏می پلکد و بهرام موهای طلایی او را نوازش می کند. در حین بازی تخته نرد، همایون متوجه شباهت حیرت انگیز ‏دخترش با بهرام می شود و افکارش به هم می ریزد و ناراحت و خشمگین مهره ها و بازی را به هم می ریزد و اظهار ‏کسالت می کند. هر چه زنش، بدری، دلیل کسالت او را می پرسد، پاسخ درستی نمی دهد. ناگهان، دیوی در ‏وجودش بیدار شده است، دیو سوء ظن، سوءظن به زنش، بدری و دوست قدیمی اش، بهرام. سوء ظن به اینکه هما ‏دختر او نیست. تاریخ تولد هما را از زنش جویا می شود و به ایام بارداری او می اندیشد که مقارن با ایام مأموریت او ‏در بندرگز بوده است. شب با ناراحتی به بستر می رود و کابوس او را رها نمی کند.‏

‏ همایون یکی دو هفته را با چنین اندیشه های هولناکی سپری می کند ولی به روی خود نمی آورد و در هر ‏حال با زنش، بدری، رفتاری سرد و مأیوس کننده دارد. در عین حال، در فکر انتقام است. انتقام از دوستش، بهرام و ‏همسرش، بدری. یک روز عصر، به خانۀ بهرام می رود ولی بهرام خانه نیست و همسرش، زیور او را می پذیرد. زیور ‏خود را آراسته و آمادۀ رفتن نزد بدری است زیرا شوهرش، بهرام، نیز به خانۀ بدری و همایون رفته است. همایون ‏می خواهد خانۀ آنها را ترک کند اما زیور مانع می شود و آمادۀ پذیرایی کردن از او می شود تا خستگی همایون به ‏در رود و با هم عازم شوند. همایون، که در فکر انتقام است، اندیشۀ در آغوش کشیدن زیور و کام گرفتن از او را در ‏سر می پروراند، اما بر هوس خویش غلبه می کند و خانۀ بهرام و زیور را ترک می گوید. هنگام بازگشت به خانه، ‏پیشخدمتشان، سکینه، خبر تصادف دخترش، هما، را با اتومبیل به او می دهد. همایون به سرعت خود را به ‏بیمارستان می رساند. دخترش نیازمند خون است و او داوطلب می شود. از هر دو خون می گیرند تا گروه خونی را ‏تعیین کنند. دکتر آذرپاد، رئیس بیمارستان، که از دوستان اوست، به او می گوید که گروه خونی او و دخترش با هم ‏همخوانی ندارند و او نمی تواند به دخترش خون بدهد و بدین ترتیب، تلویحاً رابطۀ او را با دخترش به منزلۀ پدر ‏مورد تردید قرار می دهد. سوء ظن و تردیدهای همایون دو چندان می شود و نفرت و کینه اش به همسر، دوست و ‏حتی، دخترش فزونی می گیرد. این افکار او را شکنجه می دهد اما یک لحظه می اندیشد که نکند دکتر آذرپاد در ‏آزمایش خون او و دخترش دچار خطایی شده، بنابراین وقتی دخترش، هما، بهبود می یابد به اتفاق به انستیتو ‏پاستور می روند و خون خود را برای آزمایش می دهند. تا فردای آن روز، که نتیجۀ آزمایش حاضر شود، هزار فکر و ‏خیال به سرش می ریزد. اما این بار در انستیتو پاستور به او می گویند که گروه خونی او ‏A‏ و گروه خونی دخترش ‏O‏ است و بین این دو گروه، پیوند و همبستگی وجود دارد و در بیمارستان آذرپاد، به دلیل شتاب در آزمایش، ‏خطایی رخ داده است. و در این هنگام:‏

«‏ همایون از خوشحالی در خود نمی گنجید، بار سنگینی از رویش برداشته شد. مثل این بود که از درون او، تودۀ ‏چرکین و سیاه دودآلودی یک مرتبه بیرون رفت.‏

‏ همایون با قدم های استوار و اطمینان بخشی از بنگاه پاستور بیرون رفت. مثل این بود که بعد از مدت ها فروغ ‏زندگی را می شناسد. خورشید به چشمش زیبا و زنده می آمد. سبک شده بود و وجدانش مثل اینکه در گرمابۀ ‏نوری شسته شده باشد، پاک و خرسند بود. چند قدم که زیر درخت های بلند و تنومند و با شکوه خیابان پاستور ‏برداشت، به خویشتن گفت:‏

‏ ـ چه احمقی بودم من که دیو شک را به دل راه دادم! اگر این حادثه برای دختر بیچاره ام هما اتفاق نمی افتاد،‌ ‏شاید من به این آسانی از خطر نمی جستم و راحت نمی شدم. قلبم این قدر سخت و سنگ شده بود که ناله های ‏فرزندم در نتیجۀ درد، هیچ به من اثر نمی کرد. چقدر وحشتناک است که آدم نسبت به زن و بچه اش بد گمان ‏شود.‏

‏ و بعد افزود:‏

ـ‏ آه ای بیچاره انسان خودخواه!‏ »‏ . [21]

‏ در مورد این دو روایت نکاتی را می توان برشمرد و پرسش هایی را مطرح ساخت. نخستین نکته ای که در ‏مورد این دو روایت می توان یادآوری کرد این است که شین پرتو در روایت خود نام قهرمانان را تغییر نداده است و ‏پس از گذشت هژده سال، محتوای داستانی را که هدایت با عنوان گرداب نوشته و منتشر کرده است و براساس سوء ‏ظنی بی مورد و خانمان برانداز بنیان یافته، بی کم و کاست اما به شیوۀ خود پیش می برد و داستان را چنان به ‏پایان می رساند که زندگی خانوادگی همایون پایدار بماند. نه به زندگی بهرام خللی وارد می آید و نه به زندگی ‏همایون. بلافاصله، این پرسش مطرح می شود که چرا شین پرتو پس از گذشت هژده سال داستان گرداب هدایت را ‏بدین گونه روایت می کند. شکی نیست که وی در تغییر ندادن نام قهرمانان تعمد داشته است. نکتۀ دیگری که در ‏مورد داستان گرداب هدایت و شکنجۀ شین پرتو به ذهن می رسد فرضیۀ وقوع حادثه ای در اطراف هدایت و شین ‏پرتو است که هدایت بر اساس آن حادثه داستان خود را پرداخته است و تردیدی نیست که نام قهرمانان در داستان ‏او نمی تواند نام هایی واقعی باشد. هدایت زیرک تر از آن بوده که داستانی واقع گرا را با نام هایی واقعی بیان کند. ‏بخش دوم این فرضیه می تواند چنین باشد که سال ها بعد شین پرتو بر اساس همان حادثه داستان شکنجه را ‏پرداخته است، البته با پایانی خوش بینانه. به دنبال این فرضیه پرسش دیگری مطرح می شود و آن هم این است ‏که چرا نام ها را تغییر نداده است؟ پیش از این گفتیم که روایت شین پرتو با همان نام های قهرمانان هدایت در ‏داستان گرداب به نظر عمدی می آید. انگار شین پرتو خواسته بگوید: «روایت هدایت را شنیدید، اکنون روایت مرا ‏هم بشنوید!». چرا شین پرتو به چنین کاری دست زده است؟ روایت او را از داستان گرداب، با پایانی چنین متفاوت ‏نمی توان با روایت های شاعران و نویسندگان کهن ایران در گذشته مقایسه کرد زیرا روایت های آنان عمدتاً در ‏جزئیات با یکدیگر اختلاف دارند و پایان داستان، مثلاً در هفت پیکر حکیم نظامی گنجوی و هشت بهشت امیر ‏خسرو دهلوی و هفت اختر عبدی بیک شیرازی، از سرانجام بهرام، که قهرمان اصلی اثر است، یکسان بوده و چیزی ‏جز سوگ نامۀ مرگ شگفت انگیز و رمزآلود او نمی باشد. حال آنکه، داستان شکنجه تقریباً از نیمه به شکل دیگری ‏پیش می رود و به نتیجه ای کاملاً متفاوت از داستان گرداب منتهی می شود. آیا در سال 1329ش، که داستان شکنجه منتشر می شود، هدایت موفق به خواندن آن شده است؟ می دانیم که سال 1329ش سالی بحرانی در ‏زندگی هدایت بوده. در این سال، او در پی نامه نگاری هایی با دوستانش، به ویژه دکتر حسن شهید نورایی، در ‏تدارک سفر به فرانسه است. فروختن وسایل و کتاب ها، دوندگی برای تهیه گواهی پزشکی، رنج فراوان در تدارک ‏گذرنامه و ارز و حال روحی خراب که او را از دل و دماغ انداخته است. بنابراین، اگر هم پاسخ به این پرسش مثبت ‏باشد، حال و حوصله ای برای گفت و گو و مباحثه با شین پرتو در او نبوده است. تقریباً، می توان گفت که در روایت هایی که از پاتق های هدایت و دوستانی که در حلقۀ او گرد می آمده اند، شده، از زمانی به بعد نامی از دکتر شین ‏پرتو دیده نمی شود و این نشان می دهد که احتمالاً ارتباط میان آنان کم رنگ شده است. بنابراین، شاید بتوان ‏داستان شکنجه را، که سال ها پس از چاپ گرداب منتشر شده است، نوعی پاسخ شین پرتو به دیدگاه هدایت در ‏گرداب دانست که خواسته در آن تفاوت فاحش دیدگاه خود را با هدایت نشان دهد. پیش از آنکه به این نکته ‏پردازیم و در جهت پاسخ گویی به پرسش های مطرح شده برآییم، بار دیگر این دو داستان را از لحاظ ساختاری ‏بررسی کرده و مقایسه می کنیم:‏

‏ داستان گرداب از لحظه ای آغاز می شود که بهرام خودکشی کرده و همایون به او و دلیل خودکشی اش ‏می اندیشد اما پاسخی برای پرسش های درونی خود نمی یابد و سرگشته و پریشان، زنش، بدری، را خطاب قرار ‏می دهد تا اینکه نامه ای از بهرام می رسد، که حدود دو ماه پیش از خودکشی اش نوشته و تمام دارایی خود را به ‏هما بخشیده است. در این لحظه است که پرسش های همایون فزونی می گیرد و شباهت اتفاقی دخترش به بهرام ‏نیز بر سوء ظن او می افزاید. هیچ چیز در این پرداخت ها از لحظۀ نخستین تا پرخاشگری های همایون و متهم ‏کردن همسرش، بدری و با طعنه سخن گفتنش و حرف زدن از شباهت هما با بهرام غیر طبیعی نمی نماید. ‏فاجعه ای آغاز شده اما پایانش را نمی دانیم. تردید و سوء ظن و اتهام چیزهایی نیستند که با داستان های هدایت ‏آغاز شده باشد. اینها ویژگی های انسان اند و گرنه در دنیای حیوانات از سوء ظن و اتهام و انتقام اثری نیست. ‏فراموش نکنیم که سوگ نامه های شکسپیر بر همین پایه ها استوارند. بنابراین، دیدگاه هدایت در پیش بردن ‏داستان از همان آغاز طبیعی می نماید و جای هیچ ایرادی نیست. هدایت فاجعه ای را که همایون آغاز کنندۀ آن ‏است و فروپاشی زندگی او را با استادی تمام، و طبیعی ترین شکل ممکن تصویر کرده است. همایون نمی تواند از ‏بهرام انتقام بگیرد زیرا بهرام دیگر زنده نیست. همۀ شواهد حاکی از آن است که بهرام این بخشش را بی دلیل نکرده ‏است. او خواسته، دختری را که به زعم همایون نتیجۀ عشقش به بدری، زن همایون، است پس از مرگ بی نصیب ‏نگذارد، اما خودکشی او همچنان به صورت معما باقی می ماند و همایون تا پیش از یافتن یادداشت بهرام که ‏ضمیمۀ وصیت نامۀ اوست، پاسخی برای این خودکشی نمی یابد. فضاهایی که هدایت در این داستان آفریده به ‏شدت واقع گرایانه است و در تصویر خلجان های روحی مردی که سوءظن به جانش افتاده کاملاً موفق است و هیچ ‏ضعف و خللی در آن دیده نمی شود. ممکن است برای خواننده این پرسش مطرح شود که آیا همایون نمی تواند به ‏خانۀ پدر زنش مراجعه کند و پرخاشگری و سوء ظن و اتهام را از دل بدری به در آورد؟ به این پرسش نیز هدایت ‏پاسخ گفته است. همایون تا زمانی که دچار سوء ظن است چنین قصدی ندارد اما به محض مشاهدۀ یادداشت بهرام ‏و از میان رفتن سوء ظن و تردیدهایش رهسپار خانۀ پدر زنش می شود زیرا ماجرا کاملاً رنگ دیگری گرفته است. ‏ولی نقطۀ گرهی داستان در مرگ هماست. اگر هما از بیماری سینه پهلو جان به در می برد، داستان گرداب قطعاً ‏پایان دیگری داشت، اما مرگ هما همه چیز را در هم می ریزد. همایون، که گویی زندگی برایش پایان یافته، از راه ‏آمده، باز می گردد و حتی، روی دیدن زنش را هم ندارد و بلافاصله، به طرف گاراژ اتومبیل به راه می افتد تا ‏عازم کرمانشاه شود. در این داستان، تمام عناصر در سرجای خود واقع شده اند تا سوگ نامۀ زندگی همایون تکمیل ‏شود. حتی سینه پهلو کردن هما و مرگش هم طبیعی است زیرا هما، که از پدر دور شده، سخت به دنبال اوست و ‏در سرمای زمستان، در کوچه ها به دنبال پدر سرگردان می شود. داستان گرداب نه رسالۀ علمی است، که خواسته ‏باشیم با چون و چرا کردن در زوایای پیچیدۀ آن به دنبال بدیل های دیگری بگردیم و نه دستورالعمل و راهنمایی ‏اخلاقی، که در آن به نویسندگان پایانی خوش بینانه را بر مبنای راه حل های علمی توصیه کنیم. گرداب تنها یک ‏داستان کوتاه است که می تواند براساس حادثه ای واقعی، که هدایت در جریان آن قرار گرفته، هنرمندانه پرداخت ‏شده باشد. اینک به ساختار داستان شکنجه از شین پرتو بر می گردیم:‏

‏ اینکه شین پرتو نام ها را در این داستان تغییر نداده و حتی، بهرام را مردی متأهل نشان می دهد،کاملاً عمدی ‏است. او از همان آغاز داستان می خواهد به خواننده القاء کند که این همان داستان گرداب هدایت است که این بار ‏بدون خودکشی بهرام آغاز شده است و بنابراین انتظار نداشته باشید که مانند گرداب هم پیش برود! شین پرتو در ‏شکنجه می خواهد بگوید که داستان گرداب می توانست جور دیگری آغاز شود و اتفاقاً پایان خوبی هم داشته باشد، ‏نه آن طور که هدایت داستان را پیش برده است. البته، سوء ظن همایون در مسیر داستان خودنمایی می کند و ‏انگیزۀ پیش بردن داستان است، اما آن هم به کمک یک آزمایش علمی پایان می یابد!‏

‏ تمام انگیزۀ شین پرتو در نوشتن شکنجه، که مقاله وار پیش می رود و قهرمان ها در آن به درستی پرداخت ‏نشده اند، نمودن بدیلی در برابر گرداب هدایت است، اما این بدیل موفق نیست. نخست به این دلیل که قرار نیست ‏راه حلی دیگر پیش پای قهرمانان یک تراژدی قرار داد، آن هم وقتی که همه چیز به طور طبیعی پیش رفته و سوء ظن نیز، که محور اصلی داستان است، به روالی طبیعی در آن رخ نموده است. دلیل دوم اینکه چرا باید همایون در ‏نتیجۀ آزمایش، آن هم به وسیلۀ دکتر آذرپاد شک کند و پس از بهبود هما به انستیتو پاستور مراجعه و آزمایش ‏خون را تکرار کند؟ آیا غیر از این است که شین پرتو می خواهد راه حل علمی خود را بر پایان داستان تحمیل کند ‏و در نتیجه، سطح داستان را تا حد یک مقالۀ صفحۀ حوادث روزنامه پایین آورد، آن هم فقط به قصد مقابله با ‏ساختار داستان گرداب و دیدگاه هدایت در این داستان؟ در حالیکه ساختار گرداب به گونه ای است که پایان ‏فاجعه بار را بر نویسنده و خواننده، هر دو، تحمیل می کند، بی آنکه جایی برای اعتراض باقی گذارد، زیرا که در ‏همۀ جوامع، نظیر این گونه حوادث می تواند پیش آید و این موضوع گویای این حقیقت است که بخش عمده ای از زندگی ‏انسان بر محور تصادف می چرخد و اینکه بسیاری از فرآیندهای زندگی تصادفی است و الزاماً، خرد انسان در به ‏وجود آوردن آنها نقشی ندارد.‏

‏ با آنکه داستان گرداب هدایت، پایانی دردناک و داستان شکنجۀ شین پرتو پایانی خوش و شیرین دارد، اما به ‏نظر می آید که گرداب از ژرفای بیشتری برخوردار است و پذیرش تراژدی مرگ بهرام و هما از یک سو و فرو پاشی ‏پیوند زندگی همایون و بدری از سوی دیگر برای خواننده قابل قبول تر است تا چرخش ناگهانی همایون در اوج سوء ظن و شک کردن به نتیجۀ آزمایش دکتر آذرپاد در داستان شکنجه.‏

‏ اینک باید به دنبال دلایلی باشیم که شین پرتو را برآن داشته تا بدیل داستان گرداب هدایت را به صورت ‏شکنجه بنویسد.

محموعه ققنوس

کتاب صوتی طلب آمرزش

کتاب صوتی طلب آمرزش

مجموعه ققنوس

باد سوزانی که می‌وزید، خاک و شن داغ را مخلوط می‌کرد و بصورت مسافران می‌پاشید. آفتاب می‌سوزاند و می‌گداخت. آهنگ یکنواخت زنگ‌های آهنین و برنجی شنیده می‌شد که گام‌های شتران با آن‌ها مرتب شده بود. گردن شترها لنگر برمی‌داشت، از پوزهٔ اخم‌آلود و لوچهٔ آویزان آن‌ها پیدا بود که از سرنوشت خودشان ناراضی هستند.

کاروان خیلی آهسته در میان گرد و غبار از میان راه خاک‌آلود خاکستری‌رنگ می‌گذشت و دور می‌شد.

چشم‌انداز اطراف بیابان خاکستری‌رنگ و شن زار بی آب و علف بود که تا چشم کار می‌کرد، روی هم موج می‌زد و بعضی جاها به شکل پشته‌های کوچک دو طرف جاده ممتد می‌شد. فرسنگ‌ها می‌گذشت بدون اینکه یک درخت خرما این منظره را تغیییر بدهد، هر جا در چاله‌ای یک مشت آب گندیده بود، دور آن خانواده‌ای تشکیل شده بود. هوا می‌سوزاند، نفس آدم پس می‌رفت، مثل اینکه وارد دالان جهنم شده باشند.

سی و شش روز بود که کاروان راه می‌پیمود، دهن‌ها همه خشک، تن‌ها رنجور، جیب‌ها تهی، پول مسافران مانند برف جلو تابش آفتاب عربستان بخار می‌شد.

ولی امروز وقتیکه سردستهٔ مکاری‌ها روی «تپه سلام» رفت و از زوار انعام گرفت، گلدسته‌های طلائی نمایان گردید و همهٔ مسافران صلوات فرستادند، مثل این بود که جان تازه‌ای به کالبد رنجورشان دمیده شد.

خانم گلین و عزیز آقا با چادرهای عبائی بور خاک‌آلود از قزوین تا اینجا در کجاوه تکان میخوردند. هر روزی بنظرشان یکسال می‌آمد عزیز آقا خورد و خمیر شده بود، اما با خودش می‌گفت: «خیلی خوبست، چون برای زیارت می‌روم.»

عرب پابرهنه‌ای با صورت سیاه و چشم‌های دریده و ریش کوسه زنجیر کلفت آهنین در دست داشت و به ران زخم قاطر می‌زد و گاهی برمی‌گشت و صورت زن‌ها را یکی یکی برانداز می‌کرد.

مشدی رمضان علی که مرد آنها بود، با حسین آقا ناپسری عزیز آقا در دولنگه کجاوه نشسته بودند و با دقت پولهایش را می‌شمرد.

خانم گلین رنگ پریده، پردهٔ میان کجاوهٔ خودشان را پس زد سرش را تکان داد و به عزیز آقا که در لنگهٔ دیگر نشسته بود گفت:

«از دور که گلدسته را دیدم روحم پرواز کرد. بیچاره شاباجی قسمتش نبود.»

عزیز آقا که با دست خال‌کوبیده، بادزن در دست، خودش را باد می‌زد جواب داد:

«خدا بیامرزدش، هر چه باشد ثواب کار بود. اما چطور شد که افلیج شده بود؟»

«با شوهرش دعوا کرد، طلاق و طلاق‌کشی شد. بعد هم ترشی پیاز خورد، صبح از نصف تنه‌اش افلیج شد. هر چه دوا درمان کردیم، خوب نشد. من با خودم آوردمش تا حضرت شفایش بدهد.»

«لابد تکان راه برایش خوب نبوده.»

“اما روحش رفت به بهشت. آخر زوار همانوقت که نیت می‌کند و راه می‌افتد اگر بمیرد آمرزیده شده.»

«هر وقت این تابوت‌ها را می‌بینم تنم می‌لرزد. نه، من می‌خواهم که توی حرم بروم، درد دلم را با حضرت بکنم. بعد هم یک کفن برای خودم بخرم، آنوقت بمیرم.»

«دیشب شاه باجی را خواب دیدم. دور از حالا، شما هم بودید. در باغ سبز بزرگی گردش می‌کردیم. یک سید نورانی با شال سبز عبای سبز، عمامهٔ سبز، قبای سبز نعلین سبز جلو ما آمد. گفت: خوش آمدید صفا آوردید. بعد با انگشتش یک عمارت سبز بزرگ را نشان داد و گفت: بروید خستگیتان را در بکنید. آنوقت از خواب پریدم.»

«خوشا به سعادتش!»

قافله با جنجال می‌رفت و چاووش آن جلو می‌خواند:

«هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله،»

«هر که دارد سر همراهی ما بسم الله.»

دیگری جواب می‌داد:

«هر که دارد هوس کرب و بلا خوش باشد،»

باز اولی می‌خواند:

«چه کربلاست که آدم بهوش می‌آید،»

« نالهٔ زینب بگوش می‌آید.»

دوباره دومی جواب می‌داد:

«چه کربلاست، عزیزان خدا نصیب کند،

خدا مرا بفدای شه غریب کند»

چاووش اولی بیرقش را بحرکت می‌آورد و بفریاد بلند می‌خواند:

«بریده باد زبانی نگوید این کلمات!

که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات

به یازده پسران علی ابوطالب

بماه عارض هریک جدا جدا صلوات»

و در آخر هر شعر تمام زوار دسته جمعی صلوات بلند می‌فرستادند.

گنبد طلائی باشکوهی با مناره‌های قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینهٔ آن نمایان گردید که میان خانه‌های گلی مثل وصلهٔ ناجور بود. نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکان‌های کوچک بود. در اینجا ازدحام مهیبی بر پا شد: عرب‌های پاچه ورمالیده، صورت‌های احمق فینه بسر، قیافه‌های آب زیر کاه عمامه‌ای با ریش‌ها و ناخن‌های حنا بسته و سرها تراشیده تسبیح می‌گردانیدند و با نعلین و عبا و زیر شلواری قدم می‌زدند. زبان فارسی حرف می‌زدند، یا ترکی بلغور می‌کردند، یا عربی از بیخ گلو و از توی روده‌هایشان درمی‌آمد و در هوا غلغل می‌زد. زن‌های عرب با صورت‌های خال کوبیدهٔ چرک چشم‌های واسوخته، حلقه از پره بینی‌شان گذرانده بودند. یکی از آن‌ها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فروکرده بود.

این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری می‌کرد: یکی نوحه می‌خواند، یکی سینه می‌زد، یکی مهر و تسبیح و کفن متبرک می‌فروخت، یکی جن می‌گرفت، یکی دعا می‌نوشت، یکی هم خانه کرایه می‌داد.

جهودهای قبا دراز از مسافران طلا و جواهر می‌خریدند.

جلو قهوه‌خانه‌ای عربی نشسته بود، انگشت در بینیش کرده بود و با دست دیگرش چرک لای انگشت‌های پایش را درمی‌آورد و صورتش از مگس پوشیده شده بود و شپش از سرش بالا می‌رفت.

کاروان که ایستاد، مشدی رمضان و حسین آقا جلو دویدند، کمک کردند، خانم گلین و عزیز آقا را از کجاوه پائین آوردند. جمعیت زیادی به مسافران هجوم آورد. هر تکه از چیزهایشان به دست یکنفر بود و آن‌ها را به خانهٔ خودشان دعوت می‌کردند. ولی درین میان عزیر آقا گم شد. هر چه دنباش گشتند، از هر که پرسیدند بیفایده بود.

بالاخره، بعداز آنکه خانم گلین و حسین آقا و مشدی رمضان یک اتاق کثیف گلی از قرار شبی هفت روپیه کرایی کردند، دوباره به جستجوی عزیز آقا رفتند. تمام شهر را زیر پا کردند. از کفشدار و از زیارتنامه خوان‌ها یکی یکی سراغ عزیز آقا را به نام و نشانی گرفتند. اثری از او بدست نیامد. آخر وقت بود، صحن کمی خلوت شد. خانم گلین برای نهمین بار داخل حرم شد و دید که دسته‌ای زن و آخوند دور زنی گرد آمده‌اند که بقفل ضریح چسبیده آنرا می‌بوسد و فریاد می‌زند:

«یا امام حسین جونم، بدادم برس! سرازیری قبر، روز پنجاه هزار سال، وقتیکه همهٔ چشم‌ها می‌رود روی کاسه سرهاشان چه خاکی بسرم بریزم؟ بفریادم برس! بفریادم برس! توبه، توبه، غلط کردم، مرا ببخش!»

هرچه از او می‌پرسیدند مگر چه شده، جواب نمی‌داد. بالاخره پس از اصرار زیاد گفت:

«من یک کاری کرده‌ام، می‌ترسم سیدالشهدا مرا نبخشد.»

همین جمله را تکرار می‌کرد و سیل اشک از چشمانش سرازیر بود. خانم گلین صدای عزیز آقا را شناخت، جلو رفت. دست او را کشید برد در صحن و بکمک حسین آقا او را به خانه بردند، دورش جمع شدند. بعد از آنکه دو تا چائی شیرین باو دادند و یک قلیان برایش چاق کردند، عزیز آقا شرط کرد که حسین آقا از اتاق بیرون برود تا سرگذشت خودش را نقل بکند. حسین آقا که از در بیرون رفت، عزیز آقا قلیان را جلو کشید و اینجور شروع کرد:

«گلین خانم جونم، میدانی که وقتی من به خانه گدا علی خدا بیامرز رفتم، سه سال ما همچنین زندگی کردیم که سکینه سلطان سرکوب گدا علی را سر شوهرش می‌زد. گدا علی مرا می‌پرستید و روی سرش می‌گذاشت. ولی در این مدت من آبستن نشدم، برای همین بود که شوهرم حاشاولله کشتیارم شد که من بچه می‌خواهم، هر شب تنگ دلم می‌نشست و می‌گفت: این بدبختی را چه بکنم؟ اجاقم کور است. من هر چه دوا ودرمان کردم، دعا گرفتم، آخرش بچه‌ام نشد تا اینکه یکشب گدا علی پیش من گریه کرد و گفت: اگر تو رضایت بدهی، یک صیغه می‌گیرم، برای اینکه خدمت خانه را بکند و بعد از آنکه بچه پیدا کردم طلاقش می‌دهم و تو بچه را وجه فرزندی بزرگ می‌کنی. من هم گول آن خدا بیامرز را خوردم و گفتم: چه عیبی دارد! خودم اینکار را بگردن می‌گیرم. فردای همانروز چادر کردم، رفتم خدیجه دختر حسن ماستبند را که زشت و سیاه و آبله‌رو بود برای شوهرم خواستگاری کردم. وقتیکه خدیجه وارد خانه‌مان شد، سر تا پایش را ارزن می‌ریختی پائین نمی‌آمد، اگر دماغش را می‌گرفتی جونش درمی‌رفت. خوب، من خانم خانه بودم، خدیجه هم کار می‌کرد، دیزی بار می‌گذاشت، خانم، یکماه نگذشت که آبی زیر پوستش رفت، استخوان ترکانید و شکمش گوشت نو بالا آورد. آنوقت زد و آبستن شد. خوب دیگر معلوم بود خدیجه پیازش کونه کرد. شوهرم همه حواسش پیش او بود. اگر چله زمستان آلبالو ویار می‌کرد، گدا علی از زیر سنگ هم شده بود برایش می‌آورد. من شده بودم سیاه بخت و سیاه روز! هر شب که گدا علی خانه می‌آمد دستمال هل و گل را اتاق خدیجه می‌برد و من هم از صدقه سر او زندگی می‌کردم. -خدیجه دختر حسن ماستبند که وقتی وارد خانه ما شد، یک لنگه کفشش نوحه می‌خواند و یکیش سینه می‌زد، حالا به من تکبر می‌فروخت. آنوقت پشت دستم زدم و فهمیدم که عجب غلطی کرده‌ام.

خانم، نه ماه من دندان روی جگر گذاشتم و جلو دروهمسایه با سیلی روی خود را سرخ نگه می‌داشتم. اما روزها که شوهرم خانه نبود، خدیجه را خوب می‌چراندم. خاک برایش خبر نبرد، پیش شوهرم به او بهتان می‌زدم، می‌گفتم: سر پیری عاشق چشم وزغ شدی! تو اصلاً بچه‌ات نمی‌شود. این تخم مول است. خدیجه از مشدی تقی قاشق‌تراش آبستن است خدیجه هم برای من انگشت توی شیر می‌زد و پیش گدا علی برایم مایه می‌گرفت. چه درد سرتان بدهم؟ هر روز خانه‌مان الم شنگه‌ای بپا بود که نگو و نشنو. همه همسایه‌ها از دست داد و بیداد ما به عذاب آمده بودند. من دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که مبادا بچه پسر باشد رفتم سر کتاب باز کردم جادو جنبل کردم خدا به دور، انگاری که خدیجه گوشت خوک خورده بود، جادو بهش کارگر نمی‌شد. روز به روز گنده‌تر می‌شد تا اینکه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدیجه خانم زایید آنهم چه؟ یک پسر.

خانم، من تو خانه شوهرم شدم سکه یک پول! نمی‌دانم خدیجه مهره مار با خودش داشت یا چیز بخورد گدا علی داده بود. خانم جون، قربانتان همین زنیکه شرنده را که خودم رفتم از محله پنبه ریسه آوردم، دندانم را شمرده بود. روبروی شوهرم به من گفت: عزیز آقا، بی‌زحمت من دستم نمی‌رسد، کهنه‌های بچه را بشورید. این را که گفت من آتشی شدم روبروی گدا علی هر چه از دهنم درآمد به خودش و بچه‌اش گفتم، به گدا علی گفتم مرا طلاق بده، اما آن خدا بیامرز دست‌های مرا ماچ می‌کرد، می‌گفت: چرا اینجور می‌کنی؟ می‌ترسم شیر اعراض دهن بچه بگذارد. تو همین قدر بگذار بچه راه بیفتد آنوقت خدیجه را طلاق می‌دهم. اما دیگر از زور خیالات خواب و خوراک نداشتم تا اینکه خدایا توبه برای اینکه دل خدیجه را بسوزانم یک روز همینکه رفت حمام و خانه خلوت شد، من هم رفتم سر گهواره بچه سنجاق زیر گلویم را کشیدم. رویم را برگردانیدم و سنجاق را تا بیخ توی ملاج بچه فروکردم. بعد هولکی از اتاق بیرون دویدم. خانم این بچه دو شب و دو روز زبان به دهن نگرفت. هر فریادی که می‌زد بند دلم پاره می‌شد. هر چه برایش دعا گرفتند، دوا و درمان کردند بیخود بود روز دوم عصر مرد.

کتاب صوتی طلب آمرزش

خوب پیدا بود، خدیجه و شوهرم برای بچه گریه کردند، غصه خوردند، اما من مثل این بود که روی جگرم آب خنک ریختند با خودم گفتم اقلاً حسرت پسر به دلشان ماند! دو ماه از این بین گذشت، دوباره خدیجه آبستن شد. این دفعه نمی‌دانستم چه خاکی به سرم کنم. خانم، به همان شازده حسین قسم که از زور غصه دو ماه بیهوش و بی‌گوش ناخوش بستری شدم. سر نه ماه خدیجه یک پسر دیگر ترکمون زد و دوباره عزیز نازنین شد. گدا علی برای بچه جانش درمی‌رفت خدا به قوم موسی دستغاله داده بود، به او هم یک پسر کاکل زری! دو روز خانه نشست و بچه قنداقی را مثل دسته هونگ جلوش گذاشته بود و تماشا می‌کرد. باز همان آش و همان کاسه! خانم این دست خودم نبود نمی‌توانستم هوو و بچه‌اش را ببینم، یک روز خدیجه دستش بند بود ایز گم کردم، باز سنجاق زیر گلویم را کشیدم و توی ملاج بچه فروکردم. این بچه هم بعد از یک روز مرد. معلوم بود، باز شیون و واویلا راه افتاد. این دفعه نمی‌دانید چه حالی بودم از یک طرف قند توی دلم آب کرده بودند که داغ پسر را به دل خدیجه گذاشتم، از طرف دیگر فکر می‌کردم که تا حالا دو تا خون کرده‌ام. برای بچه زبان گرفته بودم تو سر می‌زدم، گریه می‌کردم آنقدر گریه کردم که خدیجه و گدا علی دلشان به حال من سوخت و تعجب کرده بودند که من چقدر بچه هوو را دوست داشته‌ام -اما این گریه‌ها برای خاطر بچه نبود، برای خودم بود برای روز قیامت، فشار قبر. همان شب شوهرم به من گفت: پس قسمت نبوده که من بچه‌دار بشوم. می‌بینی که بچه‌هایم پا نمی‌گیرند و می‌میرند. سر چله نکشید که باز هم خدیجه آبستن شد و شوهرم برای اینکه بچه‌اش بماند نذر و نیازی نبود که نکرد. نذر کرد که اگر بچه دختر شد او را به سادات بدهد و اگر پسر شد اسمش را حسین بگذارد و موهای سرش را تا هفت سال نچیند، بعد به وزن آن طلا بگیرد و با بچه برود کربلا. سر هشت ماه و ده روز خدیجه پسر سومی را زایید اما این دفعه مثل چیزی که به دلش اثر کرده بود آنی از بچه منفک نمی‌شد. من هم دو دل بودم که سومی را هم بکشم یا اینکه کاری بکنم که گدا علی خدیجه را طلاق بدهد. اما همه این‌ها خیالات خام بود. خدیجه باز کیابیای خانه و کدبانو شده بود. با دمش گردو می‌شکست و هر دم توی دلم واسرنگ می‌رفت. به من فرمان می‌داد و بالای حرفش هم حرفی نبود. تا اینکه بچه چهارماهش تمام شد. هر شب و هر روز استخاره می‌کردم که بچه را بکشم یا نکشم. تا اینکه یک شب با خدیجه دعوای سختی کردم و با خود عهد کردم که سر حسین آقا را زیر آب بکنم. دو روز کشیک کشیدم روز دوم بود، خدیجه رفت از عطاری سر کوچه گل بنفشه بخرد. من دویدم توی اتاق بچه را که خواب بود از توی ننو برداشتم سنجاق را از زیر گلویم کشیدم. اما همینکه آمدم سنجاق را توی پیشانیش فرو بکنم، بچه از خواب پرید و عوض اینکه گریه کند تو رویم خندید. خانم نمی‌دانید چه حالی شدم. دستم بی‌اختیار پایین افتاد. دلم نیامد خوب هر چه باشد راست راستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جایش گذاشتم و از اتاق بیرون دویدم آنوقت با خودم گفتم: خوب، تقصیر بچه چیست؟ دود از کنده بلند می‌شود. باید مادرش را نفله بکنم تا آسوده شوم. خانم حالا که برای شما می‌گویم تنم می‌لرزد. اما چه بکنم؟ همه‌اش به گردن شوهر آتش به جان گرفته‌ام بود که مرا دست نشانده یک دختر ماست بند کرد. خدایا خاک برایش خبر نبرد.

از کرک گیس خدیجه دزدیدم بردم برای ملا ابراهیم جهود که تو محله راه چمان بنام بود، برایش جادو کردم نعل توی آتش گذاشتم، ملا ابراهیم سه تومان از من گرفت که او را دنبه گداز بکند، به من قول داد که سر هفته نمی‌کشد که خدیجه می‌میرد. اما نشان به آن نشانی که یک ماه گذشت خدیجه مثل کوه احد روزبروز گنده‌تر می‌شد! خانم، من اعتقادم از جادو و جنبل و اینجور چیزها سست شد. یک ماه بعد اول زمستان بود که گدا علی سخت ناخوش شد، به طوریکه دو مرتبه وصیت کرد و سه بار تربت حلقش کردیم. یک شب که حال گدا علی خیلی بهم خورده بود من رفتم بازار از عطاری داراشکنه خریدم، آوردم خانه ریختم توی دیزی آبگوشت، خوب بهم زدم و سر بار گذاشتم. برای خودم حاضری خریده بودم، آنرا دزدکی خوردم سیر که شدم رفتم اتاق گدا علی. دو مرتبه خدیجه به من گفت که دیر وقت است برویم شام بخوریم. اما من جوابش دادم که سرم درد می‌کند. امشب میل ندارم، سر دلم خالی باشد بهتر است.

خانم، خدیجه شام اول و آخری را خورد و خوابید. من رفتم پشت در، گوش ایستادم، صدای ناله‌اش را می‌شنیدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود صدایش بیرون نمی‌آمد. تمام شب را من به بهانه پرستاری پیش گدا علی ماندم. نزدیک صبح بود دوباره ترسان و لرزان رفتم از پشت در گوش دادم، صدای گریه بچه می‌آمد. اما جرات نکردم در را باز بکنم. برگشتم پیش گدا علی. خانم، نمی‌دانید چه حالی بودم! صبح که همه بیدار شدند رفتم در اتاق خدیجه را باز کردم، دیدم خدیجه مثل زغال سیاه شده مرده، و از بسکه تقلا کرده بود لحاف و دشک هر کدام یک طرف افتاده بود. من او را روی دشک کشانیدم، لحاف را رویش انداختم بچه گریه و ناله می‌کرد. از اتاق بیرون آمدم، رفتم دم حوض دستم را آب کشیدم. بعد گریه کنان و تو سر زنان خبر مرگ خدیجه را برای گدا علی بردم.

هر که از من می‌پرسید خدیجه از چه مرد، می‌گفتم: چند وقت بود که برای آبستنی دوا و درمان می‌کرد، وانگهی زیاد چاق شده بود شاید سکته کرده. کسی هم به من شک نیاورد اما من خودم را می‌خوردم و با خودم می‌گفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کرده‌ام؟ از صورت خودم که در آینه می‌دیدم می‌ترسیدم. زندگی به من حرام شده بود، روضه می‌رفتم، گریه می‌کردم، به فقیر فقرا پول می‌دادم اما دلم آرام نمی‌گرفت. یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که می‌افتادم خدا می‌داند چه حال می‌شدم. آنوقت به خیالم رسید که بروم در کربلا مجاور بشوم و چون گدا علی نذر پسرش کرده بود که با او برویم به کربلا بی‌میل نبود که برویم، اما همیشه بهانه می‌تراشید، این دست آن دست می‌کرد، می‌گفت: سال بعد می‌رویم به مشهد. چون آن صفحات ناخوشی آمده است و همین‌طور پشت گوش می‌انداخت تا اینکه او هم عمرش را داد به شما. امسال من کلاهم را قاضی کردم، همه دارائی گدا علی را فروختم، پول نقد کردم، چون خودش وصیت کرده بود. و این بود که وقت حرکت شما و مشدی رمضان را نشانی دادند و از قزوین با هم حرکت کردیم و این جوانی که با من است و مرا ننه خودش می‌داند، همان حسین آقا پسر خدیجه است. گفتم از اتاق بیرون برود تا حکایتم را نشنود. همه مات به سرگذشت عزیز آقا گوش می‌دادند. بعد اشک در چشمش پر شد و گفت: حالا نمی‌دانم خدا از سر تقصیرم می‌گذرد یا نه، روز قیامت حضرت شفاعتم را می‌کند یا نه؟ خانم، چندین و چند سال است که من این آرزو را داشتم تا درد دلم را به کسی بگویم: حالا که گفتم انگاری که آب روی آتش ریختند. اما روز قیامت …

مشدی رمضان علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمده‌ایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه چاپاری شکست، یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا به سن گذاشته‌ام، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم. همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما، هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلال‌تر است. خانم گلین قلیان را از دست عزیز آقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت: همین شاه باجی که همراه ما بود، من می‌دانستم که تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم. بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. می‌دانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برد سر شاه باجی. من از بسکه توی خانه باو هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم باو نرسد! عزیز آقا از شادی اشک می‌ریخت و میخندید، بعد گفت: -:پس… پس شما هم…

خانم گلین همینطورکه پک به قلیان می‌زد گفت: مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت می‌کند و راه می‌افتد اگر گناهش باندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر می‌شود.